ما را از شیطان نجات بده
...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...دعوت بودیم عروسی...توی یه تالارمثلا شیک...خوب...بعدش خوب دیگه توی مراسم عروسی که شام میدن دیگه....منم کنار مانی بودم...من شام خورده بودم...مانی هم خورده بود...ولی مانی یه غذا که سیرش نمیکنه...به قول خودش تا غذا بخواد برسه کف پاش تموم میشه...اون حداقل به دو غذای دیگه احتیاج داشت...نشست که یه پرس دیگه بخوره که یکی بلندش کرد...اون نمیتونست یه غذای دیگه بخوره...بیچاره چون گندس همیشه به چشم میاد...خوب...بلند شد رفت یه گوشه...منم دیگه خواستم برم بیرون...توی راهروی خروجی بودم...خودم تنها بودم فقط یه آقایی جولوی من بود اونم داشت میرفت بیرون....بعدش گلاب به روتون ...ضضضارررتتتتت...یه دونه رد کرد...بعدش درومد گفت(گور بابای صاحاب تالار)...بعدش من خندم گرفت..برگشت منو دید خجالت زده شد...دستشو گذاشت کمرش گفت(امان از پیری)...منم که پررو...گفتمش(عمو شما که چهل سالتونم نیست)...گفت(چهل و سه سالمه)...من هنو داشتم به اون صدای ناهنجارش میخندیدم...قضیه براش جدی بود...گفت(به کسی چیزی نمیگی که..اینجا همه منو میشناسن)..منم گفتم(عمو اصلا به قیافه من میاد به کسی چیزی نگم؟؟...به همه میگم بعدش به همه نشونتونم میدم)...خلاصه کلی ازم خواهش کرد ولی من قبول نکردم تااینکه قرار شد اون یه کاری برای من انجام بده که منم خفه خون بگیرم...قرار شد سه تا غذای دیگه برای من بگیره که بدمشون به مانی بخوره...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...اونم گفت(بیا دنبالم عمو)...منم رفتم دنبالش...ولی با حفظ فاصله تقریبا یک ونیم متر...میفهمین که چی میگم...شمام با غریبه ها این فاصله رو سعی کنین رعایت کنین...خوب...رسیدیم به آشپزخونه تالار...بعدش آقاهه صدا زد...(آقای فلانی سه پرس مخصوص بیار)...منظورش با آشپز بود...بعدش ..آقا این آشپزه با شاگرداش اومدن ...چقدم دسپاچه...هی جولوی این آقا خم و راست میشدن..هی آقا آقا ..حاجی حاجیش میکردن...بگو این آقاهه کی بود....واااای خدای من...صاحاب تالار بود...منم جا خورده بودم...بعدش غذاها رو بهم دادن...بعدش بیچاره خودش رفت یه پاکت فریزر بزرگ آورد گذاشتشون برام توی پاکت...بعدش خودش برام آوردشون تا پیش مانی...میتونستم ببرمشون ولی خودش دوس داشت برام بیارشون...آقا من شرمنده بودم از رفتارم...اونم شرمنده تر از رفتارش...مانی و عموجانو شناخت اونام همینطور...بعدش که عموجان دلیل این سخاوت اون حاجی رو ازم پرسید....منم اینقده دهنم قرصه که نگو...از سنگ میتونی حرف بکشی ولی از من نمیتونی...از سیر تا پیاز قضیه رو همونجا براشون گفتم...بعدش همینجور که خندم میگرفت باعث شد بقیه هم گوش کنن...خوب...بچه ها بعضی وختا از کسایی که اصلا انتظارشو نداریم ممکنه خواسته یا ناخواسته یه رفتاری سر بزنه که مودبانه نباشه...ولی این دلیل نمیشه که دیگه اون شخص رو با همون یه رفتار اشتباهش قضاوت کنیم...همه آدما گاهی یه اشتباهاتی میکنن...که همشون قابل بخشش و گذشته...عموجان میگه...ما به سمت خوبیای هم جذب میشیم ولی چیزی که عشق رو بوجود میاره اشتباهاتمونه....پس اشتباهات همدیگه رو ببخشیم....ادامه زدمه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.....یه شیرینکاری جدید کردم..اگه اون قسمت موزیک وبلاگو کلیک کنین متوجه میشین..خلاصه ببخشید میکروفون بی کیفیت و دوره ندیدن من و اینا..بزاعت مام در همین حده..به بزرگواری خودتون ببخشید..........مرسی
ادامه مطلب
|