iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


تا حالا اوف شدی؟

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...با عمومش ناصر رفته بودم باغ...بعدش...یعنی قبلش...یعنی دیروزش من پام خورده بود به نمیدونم کجا...خلاصه...درد گرفته بود...یعنی مچ پام پیچیده بود...میلنگیدم...بعدش لنگون لنگون راه میرفتم...بعدش از باغ رفته بودیم بیرون تا بریم سر کانال مصنوعی آب تا عمو مش ناصر نوبت آبیاری باغمون رو بگیره...یعنی انحراف بده سمت باغ ما آب رو...خوب..برگشت به من گفت..(پات خیلی درد میکنه پیرمرد؟؟)....گفتمش...(نه زیاد آقاکوچولو)...بعدش گفت(میتونی معمولی راه بری؟)....گفتمش (یه ذره دردش بیشتر میشه ولی میتونم)...گفت(پس تا بیرون باغیم معمولی راه برو)...گفتمش (چرا؟)...گفت (بزار نوبت آب باغو بگیرم برات میگم)....خوب...وقتی آب باغ گرفت و رفتیم داخل عمومش ناصر دلیل اون خواستشو بهم گفت...منم قانع شدم...حالا میخوام برای شما دوستای خوبم بگم...البته ...ممکنه در توانتون نباشه انجامش بدین...ولی اگه تونستین انجام بدین...خوب....ببینین بچه ها...شیرها و کلا حیوانات شکارچی اگه چشمشون به یه گله بیفته میگردن کندترین و ضعفترینشون رو برای شکار انتخاب میکنن...چون هیشکی از لقمه راحت بدش نمیاد...خوب..آدمای تاریک و بد هم اینجورن...دنبال طعمه راحت میگردن...فرض کنیم خدانکرده پاتون یا دستتون مشکلی پیدا کرده که نمیتونین خوب ازش استفاده کنین...یاهرچی...خوب..و لنگون لنگون میرین یا دستتون رو مرتب جمع میکنین و مالش میدین...یا حتی یه سرماخوردگی ساده....اگه خدانکرده دشمن یا دزدی اون اطراف باشه میفهمه که شما برای دفاع از خودتون ضعیف هستین...و میگه که...الان موقشه...و حمله میکنه...پس اگه خدانکرده برای شما مشکلی یا دردی پیش اومد اگه توانایی داشتین...پنهانش کنید...حتی از دوستاتون....چون حرف میچرخه و دشمن همیشه منتظر روزیه که شما رو ضعیف ببینه تا خدانکرده حمله کنه....خوب...عمومش ناصر اینا رو برام گفت...منم برای شما گفتم...ادامه زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 3 شهريور 1395برچسب:,

|
 
دوبریو دوبرو

ما را شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خوب...بچه ها این عکس که زدم اول آپ یه آقاییه به اسم...دوبریو دوبرو...اون بعنوان مهربونترین مرد دنیا شناخته شده ..حالاچرا...الان میگم...خوب...اون 99سال داره...یعنی طبق اونی که خوندم99سال داره..ممکنه الان بیشتر سن داشته باشه...خوب...اون لباس وکفشای خودشو...خودش میدوزه..و باپای پیاده همه دنیا رو میگرده...و گدایی میکنه...و پول گدایی رو برای بچه های یتیم میده...ولی اون زندگی شخصی خودشو با هشتاد یورو حقوق بازنشستگی میگذرونه....از قیافش معلومه که مرد مهربونیه...اون یک بار چهل هزار یورو که از راه گدایی جمع کرده بود رو به یه یتیم خونه داد تا اونا بتونن اجارشونو بدن....خیلی خوب...حتما ازین آقاهه خوشتون اومده...ولی صبر کنین رفقا...حرف اصلیم مونده...خوب...اگه دقت کرده باشین من گفتم ایشون از راه گدایی پول جمع میکنه واسه بچه یتیما...خوب...این بنظر من اصلا خوب نیست...ممکنه اونا بچه یتیم باشن...ولی محتاج نون گدایی نیستن...خوب نیست کسی نون گدایی بره تو شکمش...این آقا اگه راس میگه نصف حقوق بازنشستگیشو بده به بچه یتیما....چرا میره گدایی؟؟...بعدشم ...بابای یتیما خداس...ممکنه اونا یتیم باشن ولی گدا نیستن ...من یه بار توی تلوزیون یه کشیش دیدم که میرفت کشتی کج میگرفت بخاطر پول...میرفت مبارزه رزمی خطرناک میکرد بعد درآمدشو میداد به بچه یتیما....حالا اون مرد جنگجو یا این مرد گدا؟؟...کی مهربونتره...؟؟؟....البته شاید نیتش خیره....ولی گدایی اصلا کار خوبی نیست...مگه اینکه کسی...مجبوره مجبوره مجبوره مجبوره مجبوره مجبور باشه....البته یه نوع گدایی خوبه...خیلیم خوبه....اول گدای خدا باشیم بعد گدای مرتضی علی....خوب...ادامه زدم....دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

شنبه 30 مرداد 1395برچسب:,

|
 
تصور اژدها

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...رفته بودیم منطقه کوهستانی اطراف شهرمون ...یا همون ...سردشت...یه جای بسیار زیبا و به همون اندازه خطرناک...اونجا معمولا چهارطرفت کوهه و میتونی عظمت طبیعت رو با چشمات ببینی...یه کوهایی که وختی میبینیشون خودبخود قلبت میلرزه...ولی اونجا بجز کوه منطقه های باز هم داره....خوب...ماجرای من ازونجا شروع شد که رفتیم من و مانی توی یه منطقه باز تا مانی ماهی سرخ کنه روی آتیش و منم مثلا کمکش کنم....خیلی از چادرای خونوادگی فاصله داشتیم...قبل از ظهر بود....مانی اونورتر داشت ماهی سرخ میکرد...یعنی برشته میکرد روی شعله مستقیم آتیش...روغنی در کار نبود....خوب بلده ...خوب...منم داشتم همینجوری واسه خودم بازی میکردم...یعنی نشسته بودم داشتم یه اژدهای بزرگ رو روی یه کوهی که روبرومون بود تصور میکردم...بعدش...دیدم یه حشره تقریبا سیاه و قرمز اومد روبروم بال بال میزد...وزززززززززز...خوشم اومد ازش...ولی اون چپ چپ نگام میکرد....بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب...دیدم ول کن نیست...منم که بدنم از نظر کششی مشکلی نداره...پامو بردم بالا یه لگد کاراته ای زدمش پرتش کردم...یه مقداری دور شد...دوباره اومد...هی دورم میچرخید...منم بازم ضرت زدم شوتش کردم...بعدش دیدم تعدادشون بیشتر شد...همشون دورم میچرخیدن...بعدش یکی یا دوتاشون بهم حمله میکردن منم با دست یا پا میزدم پرتشون میکردم....خیلی بازی جالبی بود....اصلا خیلی داشتم لذت میبردم...هی خندم میگرفت...ولی حس خوبی نسبت به اون حشره های خشن نداشتم....شبیه زنبور بودن ولی خیلی بزرگتر از زنبور بودن...بعد وز وزشون خیلی کت و کلفت بود....وز وز نبود...بیشتر شبیه صدای...غیژژژژژژژژژژژژژژ....اینجوری...خوب...بعدش داداش جان مانی داد زد ..(داری چیکار میکنی؟؟)...منم گفتم (هیچی دارم با اینا بازی میکنم)...داد زد(کدوما؟)...گفتم(نمیدونم...همینا ..خودت بیا ببین)....بعدش پاشد اومد....درجا خشکش زد...منم تعجبم شد....گفتمش(چیه؟)...گفت(کثافت بی شعور...وختی گفتم..بیا...میدوئی میای میپری تو بغلم عنتر)...دیگه نپرسیدم واسه چی چون لحن صداش خیلی جدی بود....تا داد زد...بیاااا...منم دوئیدم رفتم پریدم بغلش...اونم منو عینهو بشکه پیچوند زد زیر بغلش فقط دوئید...من صورتم سمت حشره ها بود...تعقیبمون میکردن...با یه صدای وحشتناک....ولی یه مقداری که اومدن ولمون کردن رفتن دور ماهیا....مانی فقط میدوئید...وختی جریان رو تعریف کرد برای فامیل دیگه تا عصر کسی تنهایی از چادرا فاصله نگرفت...منم کلی کتک خوردم...آخه اونا زنبور قاتل بودن...یه نوع زنبور مهاجم و گوشتخوار...که به طعمه های تنها حمله میکنن...یه نوع صحرایی که سیاه و سرخه....نتونستم عکسشو توی نت پیدا کنم....فک کنم خیلی خوش شانس بودم اونروز....ما توی زبون محلیمون بهشون ....زنبور شیرکش...یا شیرگونج....میگیم...ما به زنبور میگیم...گونج...gonj....اینا واقعا زنبورای خطرناکی هستن...دقیقا شکل زنبورن ولی خیلی بزرگتر...به شدت گوشتخوارن....و ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 25 مرداد 1395برچسب:,

|
 
نوستراداموس1

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...نوستراداموس یه پیشگوی معروف بوده که یه چرت پرتایی گفته...خوب...من زیاد سرش شناخت ندارم...خوب..یه مدل ترول داریم توی مجازی که مرتب پیشگویی میکنه و نظر میده ولی همیشه میرینه...من اسم اون ترول دوسداشتنی رو نمیدونم ...برای همین خودم براش یه اسم انتخاب کردم....نوستراداموس...خیلی وخته ازش کلی ترول ساختم ولی حافظه منو که در جریانش هستین فک کنم...ادامه هم زدمه....خوب..I LOVE YOU


ادامه مطلب

جمعه 22 مرداد 1395برچسب:,

|
 
تنهاترین تنها

به نام تنهاترین تنها

 

من دختر نیستم....اما محجوب بودن را از مادرخاله نسا یاد میگیرم که روبروی گوینده تلوزیون چادر سرش میکند

 

من هنوز مرد نشده ام.... اما مردانگی را از عمومش ناصر یاد میگیرم که وقتی مرا میبیند سیگارش را قایم میکند

 

من کودک نیستم ....اما پاکی و اعتماد را از خواهرجان پدیا یاد میگیرم که هر ساعت از شبانه روز بگویمش ...وقت خواب است...بخواب میرود

 

من حساب نمیدانم...اما حسابگر بودن را از عموجان یاد میگیرم که برای مخارج زندگیمان حتی روی پول خردها هم حساب میکند

 

من چیزی از هنر نمیدانم....اما هنر زندگی را از زنعموجان یاد میگیرم که برای همه لباسهای گرانقیمت میخرد بجز برای خودش

 

من قوی نیستم.....اما قدرتم را از برادرجان مانی میگیرم که وقتی دستم در دستش است قوی ترین آدم جهانم

 

من تنها نیستم ....اما تنهایی هایم را با کسی پر میکنم که از همه تنهاتر است...با خدا


ادامه مطلب

سه شنبه 19 مرداد 1395برچسب:,

|
 
چشمک

ما را از شیطان نجات بده

..همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید که دیر دارم آپ میزنم...آخه هرکی توی گرمای هفتادوسه درجه از خونه بره بیرون حتما گرمازده میشه....خیلی خوب...دیشب جاتون خالی رفته بودیم پارک خانواده...بعدش من دیگه یه کم خسته شده بودم...همینجوری روی یه صندلی نشسته بودم ...خوب..یه دخترخانومی تقریبا همسن خودم با خانواده اومده بود...توی فاصله چندمتری من بود...هی برمیگشت میخندید ...چشمک میزد بهم...دست تکون میداد...منم نه اینکه چشمم دنبال دخترای مردم باشه...نه...فقط تحت تاثیر قرار گرفتم...همیشه تحت تاثیر قرار میگیرم...همون جوگیر منظورمه...منم یه چشمک بهش زدم...وای وای وای...بازم وای وای وای...باباش دید....صدا کرد ...(هی پسر بیا اینجا بینم)...منم دیگه مقصربودم دیگه...همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم...خوب...با فاصله رفتم واستادم روبروش....بعدش همینجوری که نگاش میکردم هی یه جوری چشمک میزدم که مثلا چشمک زدنم دست خودم نیست...تیک عصبیه...بعدش خیلی مظلوم بهش گفتم...(بفرمایین عمو)...یه ذره موند نیگام کرد...منم همینجوری هی چشمک میزدم ....آقاهه گفت(عمو چشمت مشکلی داره؟)...گفتمش(آره..چند ماهه اینجوری شدم عمو)...گفت (از کجا اینجوری شدی عزیزم؟)....گفتمش (زیاد بازی کامپیوتری کردم)...گفت(دکتری...چیزی؟)...گفتمش(فردا قرار دکتر دارم)...خلاصه ...توی اون چند دیقه که بااون آقاهه حرف میزدم همش هی الکی چشمک میزدم...دختره رفته بود اونور داشت از خنده میمرد ولی صدای خندشو درنمیاورد....خوب...تموم شد حرفای آقاهه...منم رفتم سر جام نشستم...دختره بازم خندید توصورتم...وای خدای من...نه دیگه...پاشدم رفتم یه جای دیگه...از بس چشمک زده بودم چشمم درد افتاده بود...کلی آب زدم بهش تا بهتر شد....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 16 مرداد 1395برچسب:,

|
 
هزار تومنی

بسم الله الرحمن الرحیم

وا...بازم همون هزار تومنی بود

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..حتما پیش اومده که مثلا با دوستاتون یا مثلا آشناهای محترمتون رفتین بیرون و شما یا یکی دیگه دست به جیب شدین و برای بقیه خوراکی یا هدیه خریدین...رسم خوب و قشنگیه...من و دوستامم وقتی میریم بیرون همیشه یکیمون دست میکنه جیبش و از کیسه خلیفه میبخشه....معمولا من بیشتر از بقیه اینکارومیکنم...هرکیم دست کردجیبش ازم کتک میخوره...اصن پول خودمه دوس دارم خرجش کنم...خوب..ولی بعضی وختام بقیه اینکارومیکنن...خوب...حالا خاطره من چیه...خوب...الان میگم...بین گروه دوستای من..آرین خیییلی ولخرجه...حالا جریان داره...این آرین یادمه هروخت میرفتیم بیرون اصلنه اصلا خرج نمیکرد....نه که ازش بخاهیم خرج کنه...نه...آخه برای پسرا زشته توی پول خسیس بازی دربیارن...ولی برای دخترا خسیس بودن خیلی خوبه...به من که اینجوری یاد دادن...خوب...وختی هم به آرین میگفتیم ...تو هم یه چیزی بخر...دست میکرد جیبش یه دونه اسکناس هزارتومنی درمیاورد میگفت...من فقط همینو دارم اگه میخاین ببرین خرجش کنین....مام میگفتیم...نه بزار جیبت لازمت میشه...اصن این کار همیشش بود...خودم اسکناسه رو نشون کردم...همیشه همون هزارتومنی بود....مدتها همش همین یه هزاری رو نشونمون میداد...یادمه یه بار داشتیم از روی پل تاریخی شهرمون پیاده رد میشدیم که بازم جریان این هزار تومنی درومد...وا..بازم همون هزارتومنی بود...منم هزار تومنی رو ازش گرفتم...خواستم پارش کنم ولی پشیمون شدم...چون پول نعمت خداس بچه ها...نباید بهش بی احترامی بشه....منم از روی پل انداختمش توی رودخونه تا اگه کسی پیداش کرد حلالش باشه...چون هرچیزی که از آب پیدا کنی حلالت میشه..بجز انسان...خوب...دیگه آرین مونگل هزار تومنی نداشت و خودش به اشتباهش پی برد و ازونروز به بعد اونم بعضی وختا برای بقیه یه چیزایی میخره...مرسی آرین....خوب...بچه ها برای پولتون احترام قائل باشین...هر اندازه کم یا زیاد باشه...همیشه در حد تعادل بخشندگی کنین..چون بخشندگی مال رو زیاد میکنه...هیچکس اینو ثابت نکرده ولی عجیب مال آدم با بخشندگی زیاد میشه...برای همدیگه خوراکی و هدیه های معمولی بخرین ...و هیچوقت به همدیگه پول هدیه ندین..اگه هم لازم شد بااجازه والدین خودتون و والدین طرف مقابل باشه...خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 12 مرداد 1395برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول45

سلام بچه هاجون....یه ترول زدم اینبار...ادامه هم زدم...دوستون دارم...مواظب خودتون و همدیگه هم باشین


ادامه مطلب

شنبه 9 مرداد 1395برچسب:,

|
 
خانوم دکتر

به نام خدا

...باید حداقل یه دکتر بشه....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....ببخشید دیرموقه دارم مینویسم...امروز هرچی سعی کردم وارد مدیریت این صاب مرده بشم وارد نمیشد...بعضی وختا کلا اینجوری میشه...خوب...این خاطره یکی از خاطرهای دلهره ایه منه...یعنی وختی یادم میاد قلبم میریزه پایین...خوب...من خودم خیلی بچه بودم...پدیا هم که سنش تقریبا نصف منه...یه بار سر ظهری دلش میخاست از خونه ببرمش بیرون ...نمیتونست حرف بزنه ولی من همیشه میفهمیدم چی میخاد..یا چی نمیخاد...منم سوار کالسکه کردمش کاملا بدون اجازه از خونه بردمش بیرون....اونموقه ها که عقلم نمیرسید تنهایی نباید برم بیرون...یا وسط ظهریا نباید برم بیرون..اونم با یه بچه توی کالسکه...اونم یه دختربچه...اونم پدیا که فقط یه دونه ازش توی دنیا هست...خوب...بردمش بیرون...هی دورش میدادم...هی باهاش حرف میزدم...تا رسیدیم به یه سرازیری طولانی...منم رفتم با کالسکه توی سرازیری...سرعت گرفتم...پدیا هی میخندید...بعدش یوهویی دسته کالسکه از دستم در رفت...بعدش کالسکه سرعت گرفت...ازم فاصله گرفت...چون کالسکه چهارتا چرخ داشت ولی من فقط دو تا پا داشتم....هرچی میدوئیدم بهش نمیرسیدم...اون سرپایینی طولانی یه بولوار بود پر از خیابونای فرعی که واردش میشدن...خدایا یه بار یه موتوری از فرعی نیاد جلوی پدیا...یه بار از فرعی یه ماشین نیاد جلوی پدیا....هرچی زور داشتم زدم و تندتر دوئیدم...از ترس گریم گرفته بود...پدیا باید بزرگ بشه...باید بره مدرسه...باید بره دانشگاه...باید حداقل یه دکتر بشه....بالاخره آخرای سرپایینی بهش رسیدم...نزدیک بود با دماغ بخورم زمین....گرفتم کالسکه رو...ولی یوهویی ترمز نکردم...ممکن بود به گردن بچه آسیب برسه....یواش سرعت رو کم کردم...بعدش پیچیدم سمت خونه....بعد دیگه من غلط بکنم کالسکه رو تند برونم....شکر خدا هیچ ماشین یا موتوری از فرعی نیومد...حتی پدیا اصلا متوجه شرایط خطرناکش نشد...چون همش میخندید...ولی هرموقه یادم میاد خیلی میترسم و از خدا تشکر میکنم که مواظب پدیا بود و ازش میخام همیشه مواظبش باشه....خوب...دعا میکنم خدا مواظب شما و کسایی که دوسشون دارین و کسایی که دوستون دارن باشه....ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 مرداد 1395برچسب:,

|
 
سوال

ما را از شیطان نجات بده

(آقاپسر..چرا تنهایی اومدی پارک؟)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم..اول بگم شرمنده که دیروز چیزی براتون حرف نزدم چون مهمون داشتیم...همیشه مهمون زیاد داریم یا میریم بیرون از خونه ..جمعه ها دیگه صددرصد مهمونی داریم یا مهمونی میریم...ازین به بعد با اجازتون جمعه ها چیزی براتون حرف نمیزنم...خوب...رفته بودم پارک...داشتم تاب بازی میکردم...بعدش یه آغایی هم اومد روی تاب کناری من نشست ...قیافش یه جوری بود که توجهی به من نداره و حواسش به خودشه ولی من خودم ختم روزگارم...یه نفر تکون بخوره میفهمم چی توی ذهنشه...خوب...یه کم اینور اونور کرد...بعدش ازم پرسید(آقاپسر..چرا تنهایی اومدی پارک؟)...خندیدم گفتمش (تنهایی بهتره ولی اونقدام تنهای تنها نیستم)...گفت(پس با کی اومدی پارک؟)...مانی اونورتر بود داشت به آقاهه نگاه میکرد...گفتمش(با داداشم اومدم)...گفت(داداشت کجاس؟..نمیبینمش)...اشاره کردم به مانی گفتم(اوناهاش داره نگاتون میکنه)...برگشت به مانی نیگا کرد بعد جاخورد به مانی گفت(سلام)...مانی یه ذره نیگاش کرد گفت(علیک..فرمایش)...آقاهه گفتش(هیچی هیچی)...بعدش یواش بلند شد رفت پشت سرشو هم نیگاه نکرد...خوب...بچه ها من با مانی رفته بودم پارک و به یه سوال آقاهه جواب دادم...ولی اگه مانی همرام نبود شاید مجبور میشدم به بقیه سوالای آقاهه هم جواب بدم...خوب..بچه ها وختی میرین بیرون حتما حداقل یه بزرگتر مورد اعتماد همراهتون باشه..یا اگه با دوستاتون میرین گروهتون کمتر از سه نفر نباشه....و..یه جمله معروف..با غریبه ها حرف نزنین مگه اینکه مجبور باشین..و...یه جمله معروفتر..خییییلی دوستون دارم...یه جمله بازم معروف دیگه...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

شنبه 2 مرداد 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content