ما را از شیطان نجات بده
...بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب....
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...رفته بودیم منطقه کوهستانی اطراف شهرمون ...یا همون ...سردشت...یه جای بسیار زیبا و به همون اندازه خطرناک...اونجا معمولا چهارطرفت کوهه و میتونی عظمت طبیعت رو با چشمات ببینی...یه کوهایی که وختی میبینیشون خودبخود قلبت میلرزه...ولی اونجا بجز کوه منطقه های باز هم داره....خوب...ماجرای من ازونجا شروع شد که رفتیم من و مانی توی یه منطقه باز تا مانی ماهی سرخ کنه روی آتیش و منم مثلا کمکش کنم....خیلی از چادرای خونوادگی فاصله داشتیم...قبل از ظهر بود....مانی اونورتر داشت ماهی سرخ میکرد...یعنی برشته میکرد روی شعله مستقیم آتیش...روغنی در کار نبود....خوب بلده ...خوب...منم داشتم همینجوری واسه خودم بازی میکردم...یعنی نشسته بودم داشتم یه اژدهای بزرگ رو روی یه کوهی که روبرومون بود تصور میکردم...بعدش...دیدم یه حشره تقریبا سیاه و قرمز اومد روبروم بال بال میزد...وزززززززززز...خوشم اومد ازش...ولی اون چپ چپ نگام میکرد....بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب...دیدم ول کن نیست...منم که بدنم از نظر کششی مشکلی نداره...پامو بردم بالا یه لگد کاراته ای زدمش پرتش کردم...یه مقداری دور شد...دوباره اومد...هی دورم میچرخید...منم بازم ضرت زدم شوتش کردم...بعدش دیدم تعدادشون بیشتر شد...همشون دورم میچرخیدن...بعدش یکی یا دوتاشون بهم حمله میکردن منم با دست یا پا میزدم پرتشون میکردم....خیلی بازی جالبی بود....اصلا خیلی داشتم لذت میبردم...هی خندم میگرفت...ولی حس خوبی نسبت به اون حشره های خشن نداشتم....شبیه زنبور بودن ولی خیلی بزرگتر از زنبور بودن...بعد وز وزشون خیلی کت و کلفت بود....وز وز نبود...بیشتر شبیه صدای...غیژژژژژژژژژژژژژژ....اینجوری...خوب...بعدش داداش جان مانی داد زد ..(داری چیکار میکنی؟؟)...منم گفتم (هیچی دارم با اینا بازی میکنم)...داد زد(کدوما؟)...گفتم(نمیدونم...همینا ..خودت بیا ببین)....بعدش پاشد اومد....درجا خشکش زد...منم تعجبم شد....گفتمش(چیه؟)...گفت(کثافت بی شعور...وختی گفتم..بیا...میدوئی میای میپری تو بغلم عنتر)...دیگه نپرسیدم واسه چی چون لحن صداش خیلی جدی بود....تا داد زد...بیاااا...منم دوئیدم رفتم پریدم بغلش...اونم منو عینهو بشکه پیچوند زد زیر بغلش فقط دوئید...من صورتم سمت حشره ها بود...تعقیبمون میکردن...با یه صدای وحشتناک....ولی یه مقداری که اومدن ولمون کردن رفتن دور ماهیا....مانی فقط میدوئید...وختی جریان رو تعریف کرد برای فامیل دیگه تا عصر کسی تنهایی از چادرا فاصله نگرفت...منم کلی کتک خوردم...آخه اونا زنبور قاتل بودن...یه نوع زنبور مهاجم و گوشتخوار...که به طعمه های تنها حمله میکنن...یه نوع صحرایی که سیاه و سرخه....نتونستم عکسشو توی نت پیدا کنم....فک کنم خیلی خوش شانس بودم اونروز....ما توی زبون محلیمون بهشون ....زنبور شیرکش...یا شیرگونج....میگیم...ما به زنبور میگیم...گونج...gonj....اینا واقعا زنبورای خطرناکی هستن...دقیقا شکل زنبورن ولی خیلی بزرگتر...به شدت گوشتخوارن....و ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم....مرسی
ادامه مطلب
|