iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


هانی..الهه ترول28

سلام دوستای خوبم....اینم یه ترول...ادامه مطلب هم زدم....خوب...خوش بگذره


ادامه مطلب

جمعه 2 بهمن 1394برچسب:,

|
 
داستان عبرت آموز

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....میخوام یه داستان از زندگی بیل گیتز ثروتمندترین مرد دنیا براتون بنویسم....

روزی بیل گیتز ثروتمندترین مرد دنیا از کوچه ای میگذشت...در این هنگام یک مرد  بزرگ جثه به وی تنه زد...بیل گیتز به زحمت تعادل خودش را حفظ کرد و خطاب به ان مرد بزرگ جثه گفت(آقای محترم دلیل تنه زدن شما به من چه بود؟)...مرد بزرگ جثه با پر رویی گفت(گردنم کلفت است عشقم کشیده به شما تنه بزنم)...بیل گیتز ثروتمندترین مرد دنیا خطاب به وی گفت(شما خیلی بی جا کردید ..گوه خوردید آقای محترم..من خودم بچه جنوب شهرم...الان میزنم لهت میکنم)...هان؟؟...چیه؟؟...چرا اینطوری نگاه میکنید؟؟؟...مگر قرار است هرکس معروف بود یا پولدار بود راه به راه بیاید و حرف حکیمانه برای ملت بزند؟؟...اصلا چه معنی دارد...شما خودتان خوشتان می اید وختی معروف شدید یا خیلی پولدار شدید همه اش از این و ان متلک بخورید ...تنه بخورید...و...فقط حرف حکیمانه بزنید؟؟؟....جیکتان هم درنیاید؟؟...خلاصه...بیل گیتز ثروتمندترین مرد جهان عینکش را درآورد و با آن مرد بزرگ جثه درگیر شد ...دبزن...بخور...یکی این میزد یکی آن....بیل گیتز سوت بلبلی زد و دوستانش ریختند توی منطقه آن مرد بزرگ جثه هم زنگ زد بروبچ ریختند انجا یک دعوایی شد اون سرش ناپیدا....چوب کشی شد..چاقو کشی شد....کلی هم شیشه شکسته شد...زنگ زدند صدوده...پلیس ریخت انجا وچندتایشان را گرفتند...بیشتر رفیقهای بیل گیتز ثروتمندترین مردجهان و آن مرد بزرگ جثه سابقه دار بودند.....خلاصه یک خرتوخری شد که نگو........و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........ادامه مطلب......هانی هستم.......مرسی

 


ادامه مطلب

پنج شنبه 1 بهمن 1394برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن4

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...نمیدونم میدونین یا نه...من یه مدتی با یه افرادی از وبلاگای دیگه یه درگیری کوچولو داشتم....خوب...حرف اصلی بین من و اونا هم این بود که من 12سالمه..اونا میگفتن که ..نه..من سنم32ویابالاتره...من خیلی روی حرفم تاکید داشتم...میدونم سن و سال مهم نیست...اینو میدونستم و میدونم...منم بهشون ثابت کردم که 12سالمه...ولی اونا نمیخاستن قبول کنن...قبول کرده بودن..نمیخاستن کم بیارن...دیدین بعضی وختا به یه ورزشکارمیگن..یارو دوپینگ کرده..؟...اگه دوپینگ کرده باشه که هیچ ولی اگه دوپینگ نکرده باشه...این یه امتیاز بزرگ برای اون ورزشکاره چون همه اینطوری اعتراف کردن که طرف خیلی کارش درسته چون اونقد قویه که دوپینگی به نظر میاد...منم این لذت رو تجربه کردم....چطور؟؟...خوب معلومه...اونا میگفتن من نوشته هام اصلا به یه 12ساله نمیخوره...منم میگفتم ..10ساله هاش دارن کنسرت میدن....من که عددی نیستم..میگفتن که ..نه...میگفتن  چون تو ساعتای مثلا سه شب چهاره شب کامنت میدی پس سنت خیلی بالاس...بهشون میگفتم ...بابا دوهزار ساله هام اونموقه خوابن...چه حرفیه...بهم گفتن تو یه دانشمند دیونه ای...(اینو دوس داشتم)...ولی بابابزرگ دیونه های دنیا هم اونموقه خوابه....منم مشکل بی خوابیمو بهشون گفتم...گفتن همچین چیزی وجود نداره...ولی داره بچه ها....خلاصه من هی میگفتم12..اون افراد هی میگفتن32به بالا...منم هی خرکیف میشدم چفتک مینداختم....نمیدونین چه حالی میکردم وختی بهم میگفتن تو سنت خیلی بزرگتر از اینه که میگی....یکیشون منو یه پیرمرد خطاب میکرد....خلاصه یه مدتی غرق خوشی و خنده بودم با این افراد....داشتم از خودم فریب میخوردم..بهش میگن ..غرور...غرور کاذب...من داشتم مسیرمو اشتباه میرفتم....آخه من رو چه به اینا...من هیچوقت مثل اون افراد نیستم...مثل کسایی نیستم که به اسم خاطره غمگین...زیرساختهای جامعه رو زیر سوال میبرن...خدمت مقدس سربازی رو هیچوقت به اسم خاطره توی پادگان بدنام نمیکنم...مدرسه رو هیچوقت به نام خاطره غصه دار جای بدی جلوه نمیدم...مدرسه جای خیلی خوبیه..حداقلش آدم گونی گونی دوست و رفیق پیدامیکنه....نونوایی های محترم و زحمتکش رو هیچوقت بد اسم نمیکنم....من نمیگم..مثلا پدرم آدم مذهبی هستش..ولی ازش بد بگم....میفهمین که...من خداپیغمبرمو دوس دارم..خیلی هم دوس دارم ولی دیگه ظاهرسازی نمیکنم..ریاکاری نمیکنم که اهنگ وبلاگم یه چیز بگه...مطالب و لحن حرف زدنم یه چیز دیگه....و خیلی چیزای دیگه...فقط یه بار جدی از این افراد ناراحت شدم...یک فرد که به پدر و مادرم توهین کرد....گذشت...من دیگه بساط غرور و خنده و تفریح خودمو ازونجا جمع کردم و کاری بهشون نداشتم به یکی ازین افرادمحترم گفتم که همه کامنتامو پاک کنه کلک هم توی کارش نباشه....اونم قبول کرد..ولی چندروز پیش دیدم...یه کامنت منو پاک نکرده...آخه یه بار که خواستم به هرقیمتی شده با یکی ازینا چت کنم مجبور شدم دروغکی اعتراف کنم که 32سالمه....کامنتش کردم..اونم اومد چت...همونیکه ادعای مذهبش میشد...دیگه نگم چی بهم میگفت اون آقای ریاکار....فقط بگم قبل از سلام از لباسای زیرم پرسید....حالا هم اون کامنت منو پاک نکرده تا به همه بگه که ..هانی خودش اعتراف کرده 32سالشه پس اون یه دروغگوئه....اون کامنت رو زدم براتون توی ادامه مطلب تا همچین افرادی رو بهتر بشناسین....البته از همچین آدمایی انتظار چیز دیگه ای نمیشه داشت....خلاصه چندمدت که سرکارشون گذاشتم خیلی خوش گذشت...ولی داشتم خودمو خسته میکردم الکی.....یوسف رو نگران میکردم الکی...یوسف ببخشید....خوب...بچه ها شمام ببخشید...من به اون افراد نه علاقه ای دارم و نه هیچ احساسی...هانی هستم....


ادامه مطلب

چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:,

|
 
پای هکر

ما را از شیطان نجات بده

خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم....خوب...ادامه مطلب پوستر زدم هااا...خوب...تازه از مدرسه اومده بودم خونه...دیگه یه کوچولو لم و چم وبلاگ و اینا اومده بود دستم...داشتم یواش یواش میفهمیدم که وبلاگ چطوریه حسابش...برام یه ذره مهم شده بود...ازینکه خاطره ها...حرفای مذخرف...ترولها...البته اونموقه این اتفاق برام افتاد هنوز ترول درست نمیکردم..فوتوشاپ هیچی بلد نبودم...الانم چیزی بلد نیستم فقط در همون حد که این ترولها رو درست کنم..همین...و..خلاصه ازینکه چیزایی رو که یه ذره و یا خیلی دوسشون دارم رو توی وبلاگ مینوشتم داشت یه ذره خوشم میومد...ولی خدایی هنو خودمو یه وبلاگ نویس نمیدونم...اینو جدی میگم...اصلا این چیزا رو قبول ندارم....به نظر خودم میام اینجا و با شما حرف میزنم.....مثل اینکه با زاگرس اینا بشینیم توی پارک حرف بزنیم....همینجوریه...اصلا از دید یه وبلاگ نویس و وبلاگ نویسی بهش نیگا نمیکنم...مثل اینه که بگی کسایی که با دوستاشون حرف میزنن بهشون میگن(((با دوست حرف زن)))فک کنم گرفته باشین منظورمو...هوووووو..چقده حرف زدم....بهرحال..یه ذره داشتوبلاگ برام مهم میشد...تازه از مدرسه اومده بودم....رفتم سراغ وبلاگ...ولی هرچی میزدم ...یعنی پسورد میدادم....ضرت...اون بالونای لوکس بلاگ میومد بالا....یعنی پسورد اشتباس...یعنی چی؟؟؟؟؟....همینجوری بازدیدی رفتم وبلاگ چیز خاصی نشده بود....ولی پسورد میدادم...بالون یعنی ایرور میداد....من رمز ورود طولانی دارم...برای همین سعی کردم دقیق بزنم....مشکلی نبود....ولی وارد نمیشد....کلافه شدم خیییییلی...یعنی میخواستم بزنم کیس رو داغون کنم...ولی گفتم بزارم تا وقتی خواستم با داداش جان یوسف حرف بزنم ازش میپرسم...اگه درست نشد اونموقه میزنم کیس رو میترکونم....خلاصه خواستم برم همینجوری نت بگردم توی سایتهای مفید و آموزنده البتهپول در دهان...(یه شکلک زدم تا نگن این بلد نیست شکلک بزاره)هههههه..منظور خاصی ندارم...ههههههههههه....ولی متوجه شدم داره حروف رو بزرگ مینویسه....شاید ازینه...ولی خدایی بلد نبودم اندازه حروف رو چطور بزرگ و کوچیک میکنن....گفتم بزارم تا شب ببینم یوسف جان چی میگه....تا موقش رسید...اصلا برای یوسف تابلو نکردم....خیلی عادی پرسیدم..(حروف کیبورد چطور بزرگ و کوچیک میشد؟؟..یادم رفته)..یوسف هم گفت...سمت چپ صفحه کلید دکمه ..کپس لوک...خوب...زدم....سه سوت رفتم وبلاگ...فک کنم پام به کپس لوک لعنتی خورده بود...چون وقتی میشینم جولو سیستم...پاهامو میکشم روی میزکامپیوتر...بعدش عینهو ژله خیلی ریلکس ولو میشم روی مبل...خیلی حال میده...شمام امتحان کنید...ولی امار نشون داده نودونه درصد پسرا اینجوری میشینن جولوی سیستم...خلاصه من از حمله..پای هکر....نجات پیدا کردم....یه حمله سایبری خیلی خطرناک بود....خیلی ضدحاله آدم هک بشه...خیلی.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 29 دی 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول27

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...اینم یه ترول...ادامه مطلبم هست...خیلیم دوستون دارم


ادامه مطلب

دو شنبه 28 دی 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول26

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب از این ترول که زدم خیلی مهمتره...لطفا بخونین....مثل همیشه موفق باشین...شاد باشین...و...خیلی دوستون دارم...


ادامه مطلب

یک شنبه 27 دی 1394برچسب:,

|
 
غوداااااااااااااااااااا

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...میخام براتون یه خاطره کاراته ای بنویسم....خوب...آرین آریا میرن تکواندو...دوتاشونم کمرقرمزن...کارشونم بد نیست...ادامه مطلب رو دریاب....لنگ و لگد خوب پرت میکنن...خلاصه...این ارین خیرندیده یه ضربه پای قوی یاد این پدیا کوچولوی ما داده...اونم اینه که یه ذره میپری پای چپتو پرت میکنی جلو بعد باپای راستت یه ضربه پای قوی به جلو میزنی...پرنسس پدیا هم خیلی قشنگ این فن رو یاد گرفته....خوب...یه بار من داشتم نمیدونم چیکار میکردم....که پرنسس پدیا درومد گفت(گاو...تو میتونی ایستاده سرتو بچسبونی به زانوهات؟؟)..منم گفتم(کاری نداره گربه...آره که میتونم)...آخه بچه ها من یه خورده ورزشم یه جوری بوده که بدنم کش خوب میاد....بعدش گفت(اگه راس میگی سرتو بزن به زانوت ببینم)...منم ساده دل...منم بچه روستایی...منم دل صاف...خر شدم...سرمو بردم چسبوندم به زانوم...بعدش خوردم زمین...بگو چرا...پدیا رفته بود پشت سرم همون فن رو که ارین بهش یاد داده بود از پشت سر ...غوداااااااااااااااااااا...به پشتم زده بود منم با کله رفتم تو زمین...حالا اینا هیچ...بگو چی شد...گلاب به روتون گلاب به روتون...موقه اصابت اردنگی به اونجام....یه ملودی خوش آهنگ(((ضارت)))همزمان با خوردن اردنگی ازم اجرا شده بود....اونقد پدیا خندید بهم اونقد خندید بهم...منم کلی ازش خواهش تمنا کردم که چیزی به کسی نگه اونم قول داد که به کسی چیزی نگه..منم خیالم راحت شد....فردا صب که میخواستم برم مدرسه داداش جان مانی درومد گفت(خوب گوزو...امروز زنگ میزنی بیام مدرسه دنبالتون یا خودم سرساعت بیام گوزو؟؟)...خوب فهمیدم پدیا بهش گفته....وختی رفتم خونه...زنعموجان گفت(ایندفه اشکالی نداره ولی سعی کن دسشویی رو قبل ازینکه بهت فشار بیاره بری)...خوب..پدیا به زنعموجانم گفته....فقط عموجان چیزی نمیگفت...فقط وختی میدیدم...میزد زیر خنده...مامان خاله نسا گفت(عیبی نداره عزیزم...بزرگ میشی یادت میره..همه اینجورین)..به مامان خاله هم گفته بود....عمومش ناصر هم هروقت میدیدم میپرسید (پس جریان چی بوده پهلوون؟؟)....این وسط فقط خواجه حافظ شیرازی از جریان خبردار نشده بود که فک کنم اگه اشعارشو بگردین ممکنه یکی دو بیتی دراینباره شعرگفته باشن ایشون...تا یه مدتی بحران عاطفی داشتم سر این قضیه...خخخخخ....خوب...نکته اخلاقی چی بگم.....نمیدونم چی بگم.....آهان...ازمحبت خارها گل میشود.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 دی 1394برچسب:,

|
 
هشدار برای کبری یازده3

ما را از شیطان نجات بده

یعنی مانی چیکار کرده بود که اینهمه پلیس خونه رو محاصره کرده بودن؟؟....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...یادمه یه روز صبح بود...من تنها بودمخونه با پدیا...داشتیم با هم بازی میکردیم...ظاهرا که یه روز اروم و ملایم و تماشاگرپسند بود....خوب...مانی اومد خونه....اونم شرایطش عادی بود...اومد رفت توی اتاقش پای سیستم تار عنکبوت بستش...اگه بین خودمون بمونه رفت تا یه کم کارتونای دوره خودشو ببینه...کارتونای دهه شصتی...مثل..هنادختری در مزرعه...چوبین.. بابا لنگ دراز...بعضی وختا منم میرم پیشش با هم نیگا میکنیم...قشنگن ..خیلی دوسشون دارم...خیلی خوب...همینجوری داشتم با پدیا بازی میکردم که صدای بلندگو اومد...(((آقای مانی فلانی خودتو تسلیم کن خونه در محاصرس ..راه فراری نداری)))...ععععععههههههه....چی شده...بازم همون جمله ها رو تکرار کرد...دقت کردیم..آره پلیس اسم مانی رو صدا میکرد و ازش میخواست که خودشو تسلیم کنه....مانی از اتاق اومد بیرون...اولش فکر کرد که من یه چیزی ضبط کردم دارم سربسرش میزارم....ولی وختی چهره پاک و معصوم و بی گناه من رو دید فهمید که من کاری نکردم...اخه من بیشتر مانی ریده بودم به خودم.....پرنسس پدیا این وسط درومد گفت(مانی الاغ چه خلافی کردی که دنبالتن؟؟)...واااا...تو اینا رو از کجا یاد گرفتی گربه؟؟...به من میگه(گاو)..به مانی میگه(الاغ)...مانی گیج بود...فک کنم میخواس از پشت بوم فرار کنه...بهش گفتم(چیکار کردی؟راستشو بگو)...یه کم فک کرد گف(هرچی فک میکنم یادم نمیاد چیکار کردم)...د بیا...جنایتکار روانی نبود که هم شد...اینوچیکارش کنیم....خلاصه...بهش گفتم(ماکه از هم چیزی مخفی نمیکنیم به من بگو لااقل بدونم چی شده)...گف(به جان خودم و خودت که میخام سر به تنت نباشه من کاری نکردم میگم)...میخواس از پشت بوم بره که بهش گفتم ...چندلحظه بمونه من برم ببینم چه خبره...بعدش وختی داد زدم ..نامحرم نباشه...اونموقه در ره...قبول کرد...پلیسا هم که ول کن نبودن...همش توی بلندگو اخطار میدادن....رفتم دروباز کردم...ععععععهههههههه...پلیس کجا بوووووددددد....اینا که پلیس نیستن....بگو چی بودن...چندتا نون خشکی...ازونا که توی بلندگو داد میزنن ..نون خشکیههههه...نمکیههههه....با گاریاشون اومده بودن...با تعجب موندم نیگاشون کردم....یکیشون اومد سمتم...رفتم لای درخونمون..بهش گفتم(نزدیک نیا همونجا حرفتو بزن)..اونم موند سرجاش...خلاصه کنم...جریان این بود که مانی چندوقت پیش ازشون پول گرفته بود که مثلا با کمترین قیمت براشون سه تا ماشین نیسان بخره تا بتونن بهتر کارشون رو انجام بدن...قول سه تا نیسان دسته اول...فقط هم پول یک نیسان ازشون گرفته بود...اونام خر شده بودنه....حالا فهمیدنه مانی سرشون کلاه گذاشته...اومده بود دنبال پولاشون....دروبستم رفتم پیش مانی و جریان رو بهش گفتم....احمق کلی خندید...بهش گفتم(بابا بیا برو پولشونو بده اینا مالشون حلاله مثل تو حروم خور نیستن که)..مانی گفت(بخدا هرچی داشتم واسه وام همشو یه جا گذاشتم دراز مدت...یه هفته دیگه سودشو میریزن حسابم..الان هیچی ندارم)...میخواست از من بگیره....عمرن همچین مبلغی بهش بدم..اگه بهش میدادم بهم برنمیگردوند...هرجوری بود پنج ملیون ازش گرفتم....بردم دادم به اون بیچاره ها...بهشون گفتم..داداشم یه هفته دیگه میاد بقیشو بهتون میده....اونام رفتن....ولی خدایی راس میگفت...همه پولاشو بخاطر یه وام که برای خودشو صادق مونگل میخاستن گذاشته بود دراز مدت....هیچی پول نداشت....هر شب عین بچه ها میومد از عمو و زنعمو پول توجیبی میگرفت...چقد حال میده یه مرد گنده رو ببینی از مامان باباش پول توجیبی میگیره......خیلی خوب....چندتا عکس بی ادبی زدم براتون ادامه مطلب...ولی باادباش نرن...ادامه مطلب...همتون میرین ادامه مطلب...شرط میبندم....ههههههه....خیلی خوب...و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......................هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 25 دی 1394برچسب:,

|
 
به منه عاجز کمک کنید

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...بچه ها تاحالا شده توی یه جای تاریک گیر بیفتین..خیلی هم بترسین؟؟؟...چرا اینو پرسیدم...همینجوری الکی...دلیل خاصی هم ندارم...سرکارتون گذاشتم..خوب...بریم سر خاطره...خوب...زنعموجان یه سری نذر و اینا داشت که باید میداد به ..آقا سبزقبا...یکی از بزرگترین امامزاده های شهرمون...خوب ..پول رو داد به مانی..که اونم بندازه توی ضریح آقاسبزقبا..البته من رو هم مامور کرد با داداش جان مانی برم تا مانی دست از پا خطانکنه و پولا رو برا خودش برنداره...رفتیم...رسیدیم به سبزقبا...سلام دادیم و رفتیم داخل حرم...اونروز عصر خلوت بود...رفتیم داخل و مانی همه پولا رو کامل و دقیق اینداخت توی حرم...قبول حق ایشالله...خوب...باید برمیگشتیم...ولی مانی گفت به من که..هانی من میخام یه کم با خدای خودم خلوت کنم...واااااا...اینو خلوت کردن با خدا؟؟؟...بهرحال...منم رفتم دم در حرم توی پیاده رو...اونجا اشخاص مستمندی هستن که میشینن توی پیاده رو تا شاید ادمای خوب یه کمکی بهشون بکنن...بچه ها من ازین شلوارای مدل پاره پاره ای زیاد میپوشم ازین شلوارا خیلی خوشم میاد...اونروزم یکی ازون شلوارا پام بود...خوب..رفتم نشستم توی پیاده رو یه کم خواب داشت میومد توی چشمم...ولی نباید میخوابیدم تا برم خونه شاید تونستم بخوابم...ولی کسل بودم...همینجور که نشسته بودم سرم رفت بین پاهامو یه کم چشامو بستم ولی حواسم بود خوابم نگیره...توی همین حال و هوا بودم که ضرت ..یه سکه افتاد جولوم...وا..محل نزاشتم...یه کم دیگه گذشت..ضرت ..یه پونصدی افتادجولوم...یه کم دیگه بازم...بازم...ههههه...دو زاریم افتاد..منم بیشتر خودمو ولو کردم روی زمین...همینجوری هی پول میفتاد جولوم...یعنی من اینقد شبیه ادمای مستمند هستم...خوب..یه مقدار پولی جمع شد برام...مبلغشو نمیگم تا نکنه شمام وسوسه شین اینکاروکنین...بهرحال کار درستی نیس...پولا رو جمع کردم...بردم داخل...مانی داشت میومد..گفت که...اینا چیه؟این پولا از کجات؟....منم جریان رو براش گفتم....خواست پولارو ببره واس خودش...ولی من اصلا اجازه ندادم...پولا رو بردم انداختم توی حرم اقاسبزقبا...و همونجا به اقاسبزقبا قول دادم دیگه هیچوقت اینکارونکنم...مانی خیلی حرص خورد که پولا رو ندادم بهش...ولی خوب...زهرشو ریخت...همونشب همه جریانو برای خونواده تعریف کرد...سرلج من...منم چی داشتم بگم...فقط راستشو گفتم...همین...خوب..بچه ها زمونه یه طوری شده که ادم نمیدونه مستمند واقعی کیه...خیلیا الکی میگن...ولی بچه ها عموجانم میگه...آدم باید به هرکی که ازش طلب پول یا لباس یا غذا میکنه بهش هرچی که درتوان داره کمک کنه...حتی اگه بدونه اون شخص داره دروغ میگه..بهرحال غرورشو شکسته و اومده ازت درخواست میکنه....بیشترین چیزی که خدا بهش توجه میکنه..دستی هست که به مستمندی کمک میکنه...ولی بازم بگم بچه ها...به هیچکدوم اون مستندایی که میان دم خونه و طلب میکنن...اعتماد نکنین..اگه خواستین بهشون پول بدین ...از زیر در براشون بندازین...ولی قبلش معذرت خواهی کنین و بگین که کسی خونه نیست در قفله....به همین سادگی..در رو باز نکنین...ممکنه خطرناک باشه....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که ادامه مطلب هم هست....هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..............مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:,

|
 
عشق با طعم خون

به نام خالق زیباترینها

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...نمیدونم میدونین یا نه...که...من عاشق و دلباخته نی نی جوجه ها هستم...یعنی اگه یه نی نی کوچولو رو ببینم کنترل خودمو از دست میدم...در برابرشون هم هیچ دفاع یا مقاومتی ندارم....چیکارکنم دوسشون دارم...خیلی خوب...یه همسایه داریم چندوخ پیش خدا بهش یه نی نی داد...یه آقاکوچولوی نازنازی...((علی))..اسمش گذاشتن...خیلی هم نازنازیه...وای خدااااااااا...کشته منو...به قتل رسوندتمه...خیلی خوب...یه بار منو زنعموجان رفته بودیم خونشون که علی رو ببینیم...همشم به اصرار من بود...خلاصه رفتیم...وختی دیدمش داشت گریه میکرد...کلی براش میمون بازی دراوردم تا ساکت شد....بعدش زنعموجان رفت توی اشپزخونه اینا تا به خانوم همسایه کمک کنه...منم با جوجه تنها بودم...ولی بچه ها..من بلدم با بچه ها چطور رفتار کنم...آخه خیلی بدن ظریف و حساسی دارن...ولی یه نیرویی توی بدن همه ادما هست که یه نوع قدرته..ربطی هم به جسم نداره...چینی زاپنی ها بهش میگن..نیروی((چی))...ماایرانیا بهش میگیم...((سنگینی))..مثلا میگیم یارو دستاش سنگینه...یعنی یه قدرت عجیبی داره....خوب...این نیرو توی بچه کوچولوها تا سه سالگی خیلی قویه...حالا چرا اینا رو گفتم...خوب...من داشتم برای علی کوچولو...ادا درمیاوردم..زبونمو میکشیدم طرفش اونم دستشو میاورد که زبونمو بگیره من زبونمو میبردم توی دهنم بعدش علی قش قش میخندید هی آب دهن پرت میکرد...جدی میگم...خوب...یه بارش زبونمو خیلی کشیدم بیرون براش ..ضرت..زد ربونمو گرفت...خیلی هم زور داشت...ناخوناشم مامانش نگرفته بود...نمیتونستم زبونمو نجات بدم...و همینطور نمیخاستم دستشو با دستم بکشم کنار..نمیشد صفت گرفته بود...با اون دردی که من تحمل میکردم اصلا مغزم کار نمیکرد..ولی میدونستم نباید کار احمقانه ای بکنم چون ممکن بود زبونم لال بچه صدمه ببینه...اون بچه بود عقل نداشت من چم شده بود....بی خیال....ادامه مطلب رو ولی باخیال...زبونم خونی شده بود...فقط منتظر بودم تا دستش لیز بخوره از زبونم ولی نمیشدکه...هی دادمیزدم (زبونمو ول کنننننن)...ولی فایده ای نداشت...زبونتونو بدین بیرون و با دهن باز زبون بیرون اومده سعی کنین بگین(زبونمو ول کن)...خنده دار میشه فقط...داشت زبونمو میکند...خیلی درد داشت...کوسه میگرفتم هنوز بهتر بود...نمیدونستم باید چیکار کنم...خون قورت میدادم...بالاخره مادرعلی اومد...دیدچی شده...فورا انگشت شصتشو گذاشت کف دست علی بعد با انگشت اشارش خیلی آروم به پشت دست علی جان فشار داد خیلی راحت دستش باز شد منم نجات پیدا کردم...خداروشکر...مادرعلی بهم گفت...(عزیزم چرا مارو صدانکردی؟)...چی بهش بگم خدا....صدام درنیومد مامان علی چطور شماروصداکنم؟؟...رفتم دهنمو شستم...زنعمو منو دید گف (چت شده دهنت پر خونه؟)...گفتمش(با علی دعوا کردم کتک خوردم)....زنعموگف(به این زودی علی گردن کلفتی میکنه؟؟)....هیچی دهنمو شستم ..و..ازونجاکه به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی....دوباره رفتم با علی همون بازی قبلی رو ادامه دادم....ولی اینبار ازش فاصله گرفتم.....چه زوری دارن این بچه ها...وای...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content