ما را از شیطان نجات بده
یعنی مانی چیکار کرده بود که اینهمه پلیس خونه رو محاصره کرده بودن؟؟....
سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...یادمه یه روز صبح بود...من تنها بودمخونه با پدیا...داشتیم با هم بازی میکردیم...ظاهرا که یه روز اروم و ملایم و تماشاگرپسند بود....خوب...مانی اومد خونه....اونم شرایطش عادی بود...اومد رفت توی اتاقش پای سیستم تار عنکبوت بستش...اگه بین خودمون بمونه رفت تا یه کم کارتونای دوره خودشو ببینه...کارتونای دهه شصتی...مثل..هنادختری در مزرعه...چوبین.. بابا لنگ دراز...بعضی وختا منم میرم پیشش با هم نیگا میکنیم...قشنگن ..خیلی دوسشون دارم...خیلی خوب...همینجوری داشتم با پدیا بازی میکردم که صدای بلندگو اومد...(((آقای مانی فلانی خودتو تسلیم کن خونه در محاصرس ..راه فراری نداری)))...ععععععههههههه....چی شده...بازم همون جمله ها رو تکرار کرد...دقت کردیم..آره پلیس اسم مانی رو صدا میکرد و ازش میخواست که خودشو تسلیم کنه....مانی از اتاق اومد بیرون...اولش فکر کرد که من یه چیزی ضبط کردم دارم سربسرش میزارم....ولی وختی چهره پاک و معصوم و بی گناه من رو دید فهمید که من کاری نکردم...اخه من بیشتر مانی ریده بودم به خودم.....پرنسس پدیا این وسط درومد گفت(مانی الاغ چه خلافی کردی که دنبالتن؟؟)...واااا...تو اینا رو از کجا یاد گرفتی گربه؟؟...به من میگه(گاو)..به مانی میگه(الاغ)...مانی گیج بود...فک کنم میخواس از پشت بوم فرار کنه...بهش گفتم(چیکار کردی؟راستشو بگو)...یه کم فک کرد گف(هرچی فک میکنم یادم نمیاد چیکار کردم)...د بیا...جنایتکار روانی نبود که هم شد...اینوچیکارش کنیم....خلاصه...بهش گفتم(ماکه از هم چیزی مخفی نمیکنیم به من بگو لااقل بدونم چی شده)...گف(به جان خودم و خودت که میخام سر به تنت نباشه من کاری نکردم میگم)...میخواس از پشت بوم بره که بهش گفتم ...چندلحظه بمونه من برم ببینم چه خبره...بعدش وختی داد زدم ..نامحرم نباشه...اونموقه در ره...قبول کرد...پلیسا هم که ول کن نبودن...همش توی بلندگو اخطار میدادن....رفتم دروباز کردم...ععععععهههههههه...پلیس کجا بوووووددددد....اینا که پلیس نیستن....بگو چی بودن...چندتا نون خشکی...ازونا که توی بلندگو داد میزنن ..نون خشکیههههه...نمکیههههه....با گاریاشون اومده بودن...با تعجب موندم نیگاشون کردم....یکیشون اومد سمتم...رفتم لای درخونمون..بهش گفتم(نزدیک نیا همونجا حرفتو بزن)..اونم موند سرجاش...خلاصه کنم...جریان این بود که مانی چندوقت پیش ازشون پول گرفته بود که مثلا با کمترین قیمت براشون سه تا ماشین نیسان بخره تا بتونن بهتر کارشون رو انجام بدن...قول سه تا نیسان دسته اول...فقط هم پول یک نیسان ازشون گرفته بود...اونام خر شده بودنه....حالا فهمیدنه مانی سرشون کلاه گذاشته...اومده بود دنبال پولاشون....دروبستم رفتم پیش مانی و جریان رو بهش گفتم....احمق کلی خندید...بهش گفتم(بابا بیا برو پولشونو بده اینا مالشون حلاله مثل تو حروم خور نیستن که)..مانی گفت(بخدا هرچی داشتم واسه وام همشو یه جا گذاشتم دراز مدت...یه هفته دیگه سودشو میریزن حسابم..الان هیچی ندارم)...میخواست از من بگیره....عمرن همچین مبلغی بهش بدم..اگه بهش میدادم بهم برنمیگردوند...هرجوری بود پنج ملیون ازش گرفتم....بردم دادم به اون بیچاره ها...بهشون گفتم..داداشم یه هفته دیگه میاد بقیشو بهتون میده....اونام رفتن....ولی خدایی راس میگفت...همه پولاشو بخاطر یه وام که برای خودشو صادق مونگل میخاستن گذاشته بود دراز مدت....هیچی پول نداشت....هر شب عین بچه ها میومد از عمو و زنعمو پول توجیبی میگرفت...چقد حال میده یه مرد گنده رو ببینی از مامان باباش پول توجیبی میگیره......خیلی خوب....چندتا عکس بی ادبی زدم براتون ادامه مطلب...ولی باادباش نرن...ادامه مطلب...همتون میرین ادامه مطلب...شرط میبندم....ههههههه....خیلی خوب...و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......................هانی هستم.................مرسی
ادامه مطلب
|