iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


هانی..الهه ترول30

سلام سلام سلام به همگی...خوب...نمیدونم از شخصیت سوباسا خوشتون میاد یا کاکرو...ولی به نظر من سوباسا اصلا نماد یه فوتبالیست نیست...یا توی زمین مریضه یا قش میکنه یا استخوناش درمیره...یه روز درمیونم که توی اتاق دکتره برای مداوا...به نظر من..کاکرو علامت یه فوتبالیست واقعیه...هم قویه...هم خشنه...هم در کنار فوتبال برای خرجی خانوادش کار میکنه..و..از همه مهمتر..مغروره...بی خیال...ادامه مطلب زدم...امیدوارم خوشتون بیاد...ممنون مرسی تشکر...


ادامه مطلب

سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی3

سلام بچه ها...بجز این...مثل همیشه پوستر زدم ادامه مطلب...مخلصیم آقا...


ادامه مطلب

یک شنبه 11 بهمن 1394برچسب:,

|
 
عروسک

به نام خالق زیباترینها

من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...امروزداداش جان مانی از صب که رفت بیرون نیومد تا عصر...هرچیم بهش زنگ میزدیم جواب نمیداد...وختی اومد حالش گرفته بود...برامون تعریف کرد..سرظهر رفته بوده توی یه پارکی که وختشو به بطالت بگذرونه...بعدش یه بابابزرگی با نوه کوچیکش که نی نی بوده اومده بودنه پارک...بعدش بابابزرگه نوشو پرت کرده هوا که باز بگیردش...خیلیا این کارومیکنن..راستش من میترسم وختی کسی بچه رو پرت میکنه بالا...بعدش یه بار که بچه رو پرت کرده بالا خوب نمیگیردش بچه بامغز میره توی زمین به حال مرگ میفته...بابابزرگه هی زده توی سرخودش بچه هم بیهوش...مانی هم سوار ماشینشون میکنه عین گلوله میبره بیمارستان...خداروشکر بچه طوریش نمیشه...مانی هنوز نگران اون بچس..میترسه اگه بزرگ شد دیونه بشه بخاطر این ضربه..منم نگرانم...بهرحال خداروشکر چیزیش نشد...یاد یه خاطره ای افتادم..منو آریا ارین بودیم...بعدش پرنسس پدیا یه عروسک داره دقیقا عین یه نی نی کوچولوئه...وختی تکونش میدی اصلا دست و پا و سرش عین نی نی کوچولوها تکون میخوره از دور دقیقا یه بچه واقعی به نظر میاد...دم خونمون بودیم سه تامون..بعدش پدیا اون عروسکه رو اورد که نشون ارین بده..این ارین و پدیا همدیگروخیلی دوس دارن...بعدش...پدیا رف داخل ما موندیم و عروسک بچه...بعدش ارین عروسکو گرفت عین یه بچه پرتش کرد هوا...خیلی خیلی پرتش میکرد بالا...هی بهش میگفت ..بوبولی بوبولی...بعدش یه موتوری ترمز کرد داد زد(تخم جن نمیترسی بچه بیفته؟..ببرش خونه نکن اینکارو)..بعدش رفت...مام دیگه هار شدیم..سوژه رو خدا رسوند...ادامه مطلب هم داره...بعدش آرین بیشتر پرتش میکرد بالا..مام میخندیدم...هی عروسک رو ماچ میکردیم...یه موتوری دیگه وایساد چندتا فوش رکیک بهمون داد..وختی اومد که بزنتمون دید بچه نیس عروسکه...سرشو تکون دادو رفت...چندبارم من پرتش کردم بالا...روی هوا بچه دست و پاش و سرش تکون میخورد شبیه بچه واقعی...بعدش توی همین سرکار گذاشتن مردم بودیم... که یه پیرمرد اومد..شرم از حضورتون گفت(بچه*****داری میکشیش طفل معصومو)...مام مردیم از خنده..اومد جولو یه پس گردنی بهم زد گنجش دورسرم چرخیدن...بعدش آرین اومدجولو گفت(عمو این بچه نیست..عروسکه)..وختی فهمید که اشتباه کرده..یه پس گردنی آبدارهم به آرین زد.که چرا مردمو اذیت میکنین.....بعدش آریا به ارین خندید...بعدش آرین یه پس گردنی به آریا زد من خندیدم...بعدش آریا یه پس گردنی به من زد...من مونده بودم به کی پس گردنی بزنم....بچه ها همه ما نی نی کوچولوها رو دوس داریم...ولی خواهشن بخاطر دوس داشتن بچه ها طوری پرتشون نکنین هوا که خدانکرده از جو خارج بشن...اگه هیچیشونم نشه در اینده ترس از ارتفاع میگیرن....خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

شنبه 10 بهمن 1394برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن5

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب..ادامه مطلب یادتون نره...خوب...این خاطره که میخام بگم مال خودم نیست...مال عمومش ناصرمه...این خاطرشو زیاد تعریف میکنه..ولی شک دارم خاطره خودش باشه..بیشتر به یه حکایت میمونه تا یه خاطره...ولی خوب چون از زبون عمومش ناصر شنیدم ..پس خاطره ایشونه...خوب...عمومش ناصر جوون بوده...توی قسمت قدیمی شهر خونه داشتنه...بعدش توی اون قسمت قدیمی شهر توی خونه ها یه زیرزمینای خیلی خیلی عمیق و ترسناکی هست که هنوز کسی تهشونو ندیده..بهشون میگیم...شوادون...shavadun...خوب..مرکز جن و پری هستن اینجور زیرزمینا...همشون به هم راه دارن...چون قسمت قدیمی شهرمون یه..دژ...بوده..یه منطقه نظامی خیلی خیلی قدیمی...خوب...اونجاها مار زیاد بوده...دیگه یه چیز عادی بوده براشون...هنوزم هستن...خوب..یه بار عمومش ناصر که جوون جیگیلی بوده...رفته توی شوادون خونشون...توی قسمتی که در دسترس بوده...چون تابستونیا شوادونها خیلی خنک میشه...خوب...اون چندتا بچه مار افعی دیده...که یه جا جمع بودنه...ترسیده بکشدشون مادرشون کینه ای بشه...اونم یه سبد دستساز رو وارونه میزاره سرشونو یه سنگ گنده میزاره روش...بعدش قایم میشه تا ننه مار افعی بیاد...تا اونو بکشه...بعدش مار میاد..عمو مش ناصر میگه یه مار خیلی خیلی گنده بوده یه افعی شاخدار...میگه ازسه متر بیشتر بوده و خیلی کت و کلفت...ترسیده خودشو نشون بده...چون صددرصد اگه با ننه مار درگیر میشده مجبور بوده فردا به عنوان گلاب به روتون مدفوع از بدن مار و بچه هاش خارج بشه...خوب..مار میاد..به سبد نیگا میکنه...ولی بچه هاشو نجات نمیتونه بده...چون عموناصر سنگ خیلی گنده ای روی سبد گذاشته بوده..عمومش ناصر یه قدرت بدنی عجیبی داره....خوب...مار یه کار عجیب میکنه ..اونجا یه کاسه آب خنک بوده...بعدش مار میاد برای تلافی از زهر خودش توی اب میریزه تا هرکی بخوره بمیره...بعدش میره...عمومش ناصر سنگ رو از روی سبد برمیداره و بچه مارارو ازاد میکنه دوباره قایم میشه...بعد از یه مدتی مار برمیگرده...میبینه بچه هاش ازاد شدنه...یه کار عجیبتر میکنه...میره میپیچه دور اون کاسه آب سمی..فشارش میده تا کاسه میشکنه..و آب میریزه..تا کسی ازون آب نخوره...خوب..خاطره جالبی بود برای عمومش ناصر اگه من به جای عمومش ناصرجان بودم..ازین خاطره یه فیلم میساختم....بچه ها مارهای افعی ازون دسته مارهایی هستن که عمرشون سقفی نداره اگه عوامل طبیعی مثل شکارچی و آدمها که میکشنشون نباشه اونا هیچوقت نمیمیرن تا اونقدر بزرگ میشن که میشن اژدها...منم یه خاطره با یه مار افعی کینه ای دارم ولی خنده دار نیست...شاید ...شاید...میگم شاید بعدا نوشتمش...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 9 بهمن 1394برچسب:,

|
 
تسبیح تکراری

به نام خالق زیباترینها

من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه..ولی شاید بهشت یه اتاقه که...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...همونطور که توی خاطره..مثلث برمودا..براتون گفتم میخام الان دلیل پیاده رفتنمو توی بازار شهر یعنی همه شهر رو بگم...خوب..عید همین امسال بود...پرنسس پدیا کوچولو همش داشت بهونه میگرفت..یه چیزی میخواست که اولا مسخره به نظر میرسید...چهارما تهیه کردنش خیلی سخت بود...دوما ادامه مطلب هم یادتون نره وا...خوب...اولش بهش توجه نمیکردیم ولی اونم مثل منه وقتی چیزی رو خواست دیگه تا بهش نرسه ول کن نیست...همه رو کلافه کرده بود...ولی خوب..واقعا یه خواسته عجیب داشت...خواسته ای که فقط از دختری مثل پدیا باید انتظار داشت...من اگه به بحث و مناظره و حاضرجوابی باشه جولوی هیچکس کم نمیارم...میخاد بی سواد باشه میخاد دانشمندباشه..میخاد یه نفر باشه میخاد صدتا دانشمند باشه...ولی شک نکنید جولوی پدیا کم میارم...خوب...الان میگم چی میخواست..یه تسبیح...جالبه نه.؟..ولی چه تسبیحی..؟.یه تسبیح که همه دونه هاش کامل باشه...و..هرکدوم از دونه ذکراش یه رنگ مختلف باشه...وای وای وای..کارمون درومد...عجیب بود ولی من بالاخره تصمیم گرفتم اونو براش تهیه کنم...برای اینکار لازم بود به تک تک لوازم مذهبی فروشی و هرجایی که تسبیح میفروختن سربزنم...شهر هم شلوغ بود...چون هفته دوم عید بود...نمیشدبادوچرخه برم...پیاده...همون خط یازده...خوب...خیلی پیاده رفتم تارسیدم به مغازه اولی که تسبیح داشت...خوب...ازش از هرمدلی یه دونه خواستم...یه کم نیگام کرد و شروع کرد به جداکردن تسبیح...بالاخره یه دوازده تایی شد...راه افتادم دنبال مغازه بعدی...بازم کلی پیاده روی...تا پیداکردم...بازم خریدم...هرچی بیشتر میخریدم کارم سخت تر میشد...چون توشون تسبیح تکراری بود و رنگ تکراری...تسبیحا توی کوله مدرسم سنگین شده بودن...یه وری شده بودم...همش باید مینشستم تا خستگیم فرار کنه..یعنی در ره...خوب...رسیدم به فلکه مثلث..و...همون اتفاق...بعدش آدرس چندتا تسبیح فروشی رو از بابای داداش جان مصطفی پرسیدم...اون گفت بهترین جا برای این چیزا ...بازار کهنه...یاهمون بازار قدیم..هستش...اونجا یه جاییه که مغازه هاش قدیمی هستن و مدلش هم قدیمیه یه جای دلنشین و آروم...اونجا هم تونستم چندتا تسبیح جدید گیر بیارم...من خیلی تسبیح احتیاج داشتم...بعضیاشون بزرگ بعضیاشون ریز ..همه مدل بودن...حتی مجبور شدم...سه تا تسبیح خیلی گرون قیمت بخرم...یه دونه چوبی دستساز...یه دونه سندوس..نمیدونم یه همچین چیزی...یه دونه هم یاقوته نمیدونم چی چی...حتی مجبور شدم برم نقره فروشی و یه دونه گلوله کوچیک نقره ای بخرم....ولی بچه ها...فروشنده های پیرمرد زود عصبانی میشدن...فروشنده های جوون هم...یه حرفایی میزدن که اصلا برام مهم نبود...همون متلک...بی خیال...ولی فروشنده های میانسال خیلی باهام خوب تا میکردن...و..فروشنده های خانوم از آقاها بهتر بودن...خوب...یه تغلبی هم کردم و سه تا دونه اخری رو از لوازم خیاطی که دکمه گلوله ای داشت خریدم...پاهام داشت کنده میشد از خستگی..پالرزه گرفته بودم..از صبح تا دو ونیم ظهر...اصلا گیج شده بودم بسکه راه رفته بودم....از کوهنوردی هم سخت تر بود....البته از یه کفاش محترم هم یه مقدار نخ کفاشی خریدم واسه نخ تسبیح مامان خاله گفته بود ازونا بگیرم...چون خیلی محکمه...خلاصه..اومدم خونه و با مامان خاله نسا نشستیم درستش کردیم...اتاق شده بود پر از دونه ذکر تسبیح...مجبور بودیم هر تسبیح رو برای یه دونش ببریم..البته با بسم الله...خلاصه...کادوپیچ کردیم و پیشکش کردیم خدمت پرنسس پدیا...من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه ولی شاید بهشت یه اتاقه که یه فرشته کوچولو نشسته توش و با یه تسبیح رنگارنگ داره ذکر میخونه...(((خدا....محمدرسول الله...یاعلی)))..آخ بمیرم براش...قسم میخورم اگه خورشید آسمون رو ازم بخواد براش خورشید رو از آسمون میدزدم و میارم پایین حتی اگه همه دنیا تاریک بشه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 8 بهمن 1394برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی2

سلام بچه ها...اینم زدم براتون...خوب...دیگه نگم ادامه مطلب هم پوستر زدم خوتون میدونین دیگه..ممنون مرسی تشکرررررررر


ادامه مطلب

چهار شنبه 7 بهمن 1394برچسب:,

|
 
مثلث برمودا

ما را از شیطان نجات بده

خیلی سخته روی موتور مجبور باشی صدوهشتاد وایسی...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..پیاده داشتم راه میرفتم...کجا؟...در سطح شهر...کجاش؟؟...فلکه مثلث...حالا فلکه مثلث کجاس...دومین مرکز مهم شهر ما فلکه مثلث هستش...همه فلکه ها دایره ای هستن ولی این یکی مثلثی شکله...نمیدونم چرا...خیلی خوب...اونجا یکی از جاهایی هستش که ماموران راهنمایی رانندگی موتور میگیرن...موتورسوارای شهرمون بهش میگن..مثلث برمودا...مثلا تخلف ناجور باشه میگیرن...پلاک ملی نداشته باشه میگیرن...گواهینامه نداشته باشه میگیرن...دودزا باشه میگیرن...مشکوک باشه میگیرن...موتور میندازن پارکینگ...خوب...منم داشتم ازونجا پیاده رد میشدم...حالا چرا من اونجا پیاده بودم...خاطره بعدی میگم...خوب...یوسف اصرار نکنی ..بهت نمیگم تا بنویسمش...خیلی خوب..اونجا یه موتور گرفته بودن تا ماشین حمل موتور بیاد ببردش پارکینگ...موتوره برام خیلی اشنا بود...یه کم دقیق شدم...بله...اشتباه نکرده بودم...بابای مصطفی بود...همون دوست گنده مانی که توی خاطره..نانی خوشکله ...یه سگ بردیم پارک بزرگ...خوب...عصابش داغون بود..رفتم پیشش..سلام کردم و اینا...آره..موتورشو گرفته بودن...چون ظاهرش داغون بود...یه کم فک کردم...رفتم پیش آقای پلیس که موتور رو متوقف کرده بود...سلام کردم...یه لحظه برگشت..ولی حواسش به ماشینا بود...دوباره سلام کردم...برگشت (سلام عزیزم..برو پسر اینجا وانسا)...فک میکرد من ازون بچه هام که تاکسی بهشون بگه..پخخخ..فرار میکنن...نرفتم...گفتمش...(عمو...چرا این موتورو گرفتین؟)...یه کم موند نیگام کرد(تو چیکار داری بچه...برو پی بازیت اینجا خطرناکه)..ولی نرفتم..بازم سوالمو تکرار کردم..اومد روبروم واستاد جدی نیگام کرد...منم نیگاش کردم...تحملش نبرد جدی بمونه خندش گرفت...گفت(ببین پسرم..این موتور برای صاحبش و مردم خطرناکه..هیچیش استاندارد نیست)...راس میگفت از مال عمومش ناصر هم داغونتر بود...بهش گفتم(ولی عموی من میخاست برای داداشم دارو بگیره مجبور شد سوار این غراضه بشه)...خندید گفت(ماروسیاه نکن بچه عموی تو یه چیز دیگه به من گفته)...خوب نقشه نگرفت...فقط هی میگفت بهم که برم ازونجا ...منم گفتمش که این موتور مال صحراس عموی من بااین میره سر زمین کشاورزی میکنه..زحمت میکشه...آقای پلیس گف که...اینا رو عموت قبلا همه رو بهم گفته...چندبار ازش خواهش کردم موتور بابای مصطفی رو بهش بده ولی قبول نمیکرد...ولی آقای پلیس ظاهرا یه نکته ضعف داشت...همش بهم میگفت اونجا وانستم و برم چون واسم خطرناک بود...منم همونجا نشستم...چندبار سعی کرد بلندم کنه ولی بلند نمیشدم...بهش گفتم مگه نشستن کنارپیاده رو خلافه؟..گف که..نه...منم میشینم پس...نمیدونست با من چیکار کنه...چندنفر خواستن جمع شن...آقای پلیس متفرقشون کرد...خلاصه لج کرده بودم...بابای مصطفی هم میدونست ساکت بمونه بهتره...به اقای پلیس گفتم(من پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم)..گفت(برات تاکسی میگیرم برو خونتون)..گفتمش(اجازه ندارم تنهایی سوار هیچ ماشینی بشم..فقط به عموی خودم اعتماد دارم اون باید منو برسونه)...طبق قانون الان اولویت من بودم...نه موتور اسقاطی...آقای پلیس به بابای مصطفی گفت که (پدرجان بیا موتورتو ببر این وروجکو که خیلیم پاش درد میکنه برسون خونشون)نیشم باز شد..آقای پلیس جدی نیگام کرد نیشمو بستم...بعدش نشستم ترک بابای مصطفی و رفتیم...خیلی سخته روی موتور باشی صدوهشتاد وایسی...چون این بابای مصطفی دقیقا یه غوله ..ترکش که نشسته بودم بسکه ابعادش وسیع بود مجبور بردم پاهامو صدوهشتاد درجه باز کنم تا نیفتم...چندخیابون بالاتر ازش خواستم پیادم کنه...ولی اون خیلی خیلی اصرار داشت اونروز تا کارم تموم نشده در اختیارم باشه...ولی من قبول نکردم...یه کاری داشتم که خودم باید انجامش میدادم...قرمز شدم از خجالت بسکه بابای مصطفی ازم تشکر میکرد...خوب...بچه ها پلیس ها باهامون همیشه مهربون هستن..البته...فقط تا وقتی که ما هم با خودمون و دیگران و قانون مهربون باشیم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم..............مرسی شکارچی خرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 6 بهمن 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول29

سلام بچه ها...یه ترول زدم براتون...ادامه مطلبم هست..دوستونم دارم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 5 بهمن 1394برچسب:,

|
 
MICHEAL I LOVE YOU

به نام کسیکه آدمهای مهربان را دوست دارد

همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو..همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلو جلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...بچه ها شما با من چیکار کردین که تا آپ جدید نزنم خیالم راحت نمیشه؟؟...کار دله دست خودم نیست....بخدا...خوب...خیلی وقت پیش بود...اونروز داداش جان وحید دوست مانی پسر همسایمون خیلی باهام مهربون بود...سربسرم نمیزاشت...عجیب...بعدش ظهر موقه نهار مانی هم خیلی خیلی باهام مهربونتر بود...اب میخاستم میدادم...نوشابه میریخت برام لیوان...خلاصه هوامو خیلی داشت...کم مونده بود غذا بزاره دهنم...مشکوک بودن اینا...بعد نهار تشریفمو بردم سر رسالتی که براش برانگیخته شدم...چی؟؟...خو معلومه...بازیهای رایانه ای...داشتم بازی میکردم که ضرت داداش جان مانی اومد بالاسرم و مزاحم بازیهای رایانه ایم شد...بهش گفتم(چته؟..بگو)...خلاصه بعد کلی مقدمه چینی و تبلیغات...بهم گفت که فردا قراره خاله شادونه بیاد شهرمون نمایش اجرا کنه واسه بچه ها...منم گفتمش..(خو بتوچه)...درومد گفت(بخاطر خودم نمیگم..دارم تو رو میگم که بری ببینی)..منم گفتمش(خو به من چه..اگه خاله شادونه بیاد خونمون مهمونی هم از اتاقم نمیام بیرون)...خلاصه بعد کلی جرو بحث و توی سروکله همدیگه زدن عین سگ و گربه...من راضی شدم تا فردا برم نمایش خاله شادونه...البته ازش وجه رایج مملکت رو هم گرفتم..یعنی تیغیدمش...مانی اجازه رو برام از عمو زنعمو گرفت...فردا شد...خواستیم بریم که داداش جان وحید هم اومد بامون..اصلا این توطئه زیرسر جفتشون با هم بود...بین راه چندتا دیگه از دوستای محترمشونم سوار کردن...ماشین کیپ شده بود...همه دوستاشونم نفری پنج گیگابایت سیبیل داشتن من همش حواسم به سیبیلاشون بود...ادامه مطلبم داشته باش....همشم ترانه جاهلی میخوندن..همون لوتی گری...خلاصه رسیدیم خاله شادونه...یه جمعیت مشتاقی اومده بود اونسرش ناپیدا...واسه مرحوم مایکل آی لاو یو هم اینقده تماشاچی نیومده بود...نود و نه درصدشونم آقا بودن...همشونم یکصدا فریاد میزدن..((خاله شادونه دوستت داریم))...د بیا...خاله شادونه هم روی سن مثلا داشت واسه بچه ها نمایش میدادبیچاره.....اون عروسکای شبیه خمره هم باش بودن...دیدین توی شوهای مایکل جکسون یا همون مایکل آی لاو یو...یا همون مایکل خطر...ههههه...بعضی از تماشاچیا قش میکنن رو دستا میبرنشون...واسه خاله شادونه هم توی شلوغی تماشاچیا بعضیا قش میکردن رو دستا میبردنشون...همش دوس داشتم مایکل آی لاو یو...همه جا جرقه بزنه بعدش اینجوری جلوجلو راه بره ولی عقبی حرکت کنه....منکه جرئت نکردم قاتی جمعیت مشتاق بشم...میترسیدم له بشم...ولی داداش جان مانی و وحید ودوستاشون رفتن توی خیل عظیم جمعیت...وختی برگشتن تقریبا ترکیده بودن..روز هیجان انگیزی بود.....(خاله شادونه مچکریم)...(خاله شادونه مچکریم)....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت................هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 4 بهمن 1394برچسب:,

|
 
داشتم میکشتمش

ما را از شیطان نجات بده

کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب یادتون نره وا...خیلی خوب..فوری برم سرخاطره چون ممکنه یه کوچولو طولانی باشه...هممون شوکه بودیم...آخه داداش جان مانی چرااینکاروکرده بود...اون ممکنه پولای مردم رو اینور اونور کنه...کلک بازی دربیاره ولی اون هیچوقت..دزد...نیست..اونم آفتابه دزد...باورمون نمیشد...عموجان خیلی بهم اصرار کرد که نرم باهاشون ولی باید میرفتم...دو شبانه روز بود مانی رو اینداخته بودن بازداشتگاه...هرجور بود منم باشون رفتم دادگاه...قرار بود اونجا مانی محاکمه بشه...آخه صاحب یکی از باغای اطراف باغمون ازش شکایت کرده بود..میگفت...مانی تخت توی باغ و یه مقدار آهن و گازپیک نیک و یه مشت خرت و پرت رو شبانه از توی باغش دزدیده...وقتی رفتیم یه دوساعتی منتظر بودیم تا بیارنش دادگاه وقتی اوردنش دستبند پابند بود...خودش با چندتا خلافکار دیگه...خودش که عین خیالش نبود...ولی نزدیک بود من گریم بگیره...چون لباس توی خونه تنش بود..یه زیرپوش بندری با یه زیرشلواری قرمز...بهش گفتیم چیکارکردی؟...همش میخندید و میگفت(هیچی ..من کاری نکردم)...با خلافکارای همراهشم دوست شده بود....خودم یواشکی ازش پرسیدم(اگه کاری کردی به من بگو پسر)...گفت که(نه...کاری نکردم)...از چشماش راست و دروغشو میفهمم...نه...کاری نکرده بود...خوب...نشستیم تا اسمشو بخونن واسه محاکمه...اون پیرمردی هم که ازش شکایت کرده بود هم روبرومون نشسته بود با دوتا از پسراش...الانم که دارم مینویسم هی دندونامو به هم فشار میدم...داشت درمورد سرقت مانی ازشون با پسراش حرف میزد...حیف اینهمه عمو عمو که صداش میکردم....منم دقت کردم...به زحمت صداشونو میشنیدم...چون اونجا شلوغ بود...داشت حرفای عجیبی میزد..یه چیزایی مثل...خواب...اومدن..رفتن...کنجکاو شدم...یواشکی رفتم نزدیکشون...اونجا به وضوح میشنیدم...داشت میگفت که((من خواب دیدم شب که این بچه قرتی(مانی ما رو میگه)...اومده از دیوار باغ بالا اومده بعدش همه چیو برده گذاشته توی ماشین و رفته))...رفتم روبروش سلام کردم گفتمش(عموفلانی تو خواب دیدی که مانی ما اومده ازت دزدی کرده؟؟؟؟)...پسراش سعی کردن جولوشو بگیرن چیزی نگه ولی با صدای بلند گفت(آره اجنبی..خودم خواب دیدم ..من خوابام همشون راسته)...باورم نمیشد...موتورم داغ کرد...نگفتم پیرمرده..نگفتم اینجا دادگاهه...زدم گلوشو گرفتم که خفش کنم...هی جیغ میزدم هی فوش میدادم...همه چی به هم ریخت...داشتم میکشتمش...پسراش باباشونو نجات دادن...دست یکیشونو گاز گرفتم...یه سرباز گنده اومد منو گرفت بلندم کرد بردم یه گوشه...منم چندتا مشت محکم زدم توی شیکمش...ولی عین خیالش نبود..هیچی نگفت بیچاره...فقط هی میگفت(آروم باش بچه...بی خیال شو..)..هی داد میزدم(خواب دیده...خواب به خواب بره)...هی فوش میدادم...اگه سنم قانونی بود همونجا بازداشتم میکردن...نمیتونستم جولوی خودمو بگیرم به حرف هیشکیم نبودم...نه عموجان نه زنعمو نه مانی...فقط جیغ میزدم و فوش میدادم...همه ریخته بودن دورمون...احساس میکردم بدنم آتیش گرفته...وسط این جیغ و داد...یه هو یه چیزی آرومم کرد....کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد....یه پیرزن ساده و مهربون که اگه مامان داشتم بازم اونو بیشتر از مامانم دوس داشتم...اصلا جونم به جونش وصله...جدی میگم...مامان خاله ازون جیغ وداد و شلوغی ترسیده بود..با نگرانی داشت نیگام میکرد...انگار داشت گریش میگرفت...صدلعنت به من و هفت جدم ...اجنه ولم کردن..هههههههه...عین روانیا نشستم...ولی هنوز نمیتونستم خودمو کنترل کنم...یه هو پاشدم رفتم اتاق قاضی...یه سرباز خواست جولومو بگیره ولی محلش نزاشتم فقط یادمه درزدم...رفتم روبرو قاضی...یه حاج آقای میانسال بود....از سادات بود فک کنم...نمیدونم...بعدش خواستم قضیه رو براش تعریف کنم...نمیتونستم اخه گریم گرفته بود...فقط ...خواب دیده...رو میتونستم بگم....سربازه خواست برم گردونه حاج اقا نزاشت ازم میخاست بگم چی شده..نگران شده بود...عموجان اومددنبالم و آقای قاضی ازش جریان رو پرسید ..عموجان هم گفت...زود پرونده مانی رو باز کردو به کارشون رسیدگی کرد ولی من رو از اتاق بیرون کردن..چون ممکن بود قاتی کنم باز....داداش جان مانی بیگناه شناخته شد و درجا خودش برای پیرمرده رضایت داد....بعد قاضی به علت کهولت سن پیرمرده براش زندانی نبرید ولی یه مختصرجریمه دولتی براش درنظر گرفت....خوب..میدونم طولانی شد..شرمنده...بچه ها منم به خواب و رویا و تعبیرش اعتقاد دارم ولی خواب...خوابه...اجازه ندین هیچوقت از زندگی واقعیتون مهمتر بشه...هیچوقت...حتی اگه مکاشفات یوحنا دیدین توی خواب....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 3 بهمن 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content