ما را از شیطان نجات بده
کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب یادتون نره وا...خیلی خوب..فوری برم سرخاطره چون ممکنه یه کوچولو طولانی باشه...هممون شوکه بودیم...آخه داداش جان مانی چرااینکاروکرده بود...اون ممکنه پولای مردم رو اینور اونور کنه...کلک بازی دربیاره ولی اون هیچوقت..دزد...نیست..اونم آفتابه دزد...باورمون نمیشد...عموجان خیلی بهم اصرار کرد که نرم باهاشون ولی باید میرفتم...دو شبانه روز بود مانی رو اینداخته بودن بازداشتگاه...هرجور بود منم باشون رفتم دادگاه...قرار بود اونجا مانی محاکمه بشه...آخه صاحب یکی از باغای اطراف باغمون ازش شکایت کرده بود..میگفت...مانی تخت توی باغ و یه مقدار آهن و گازپیک نیک و یه مشت خرت و پرت رو شبانه از توی باغش دزدیده...وقتی رفتیم یه دوساعتی منتظر بودیم تا بیارنش دادگاه وقتی اوردنش دستبند پابند بود...خودش با چندتا خلافکار دیگه...خودش که عین خیالش نبود...ولی نزدیک بود من گریم بگیره...چون لباس توی خونه تنش بود..یه زیرپوش بندری با یه زیرشلواری قرمز...بهش گفتیم چیکارکردی؟...همش میخندید و میگفت(هیچی ..من کاری نکردم)...با خلافکارای همراهشم دوست شده بود....خودم یواشکی ازش پرسیدم(اگه کاری کردی به من بگو پسر)...گفت که(نه...کاری نکردم)...از چشماش راست و دروغشو میفهمم...نه...کاری نکرده بود...خوب...نشستیم تا اسمشو بخونن واسه محاکمه...اون پیرمردی هم که ازش شکایت کرده بود هم روبرومون نشسته بود با دوتا از پسراش...الانم که دارم مینویسم هی دندونامو به هم فشار میدم...داشت درمورد سرقت مانی ازشون با پسراش حرف میزد...حیف اینهمه عمو عمو که صداش میکردم....منم دقت کردم...به زحمت صداشونو میشنیدم...چون اونجا شلوغ بود...داشت حرفای عجیبی میزد..یه چیزایی مثل...خواب...اومدن..رفتن...کنجکاو شدم...یواشکی رفتم نزدیکشون...اونجا به وضوح میشنیدم...داشت میگفت که((من خواب دیدم شب که این بچه قرتی(مانی ما رو میگه)...اومده از دیوار باغ بالا اومده بعدش همه چیو برده گذاشته توی ماشین و رفته))...رفتم روبروش سلام کردم گفتمش(عموفلانی تو خواب دیدی که مانی ما اومده ازت دزدی کرده؟؟؟؟)...پسراش سعی کردن جولوشو بگیرن چیزی نگه ولی با صدای بلند گفت(آره اجنبی..خودم خواب دیدم ..من خوابام همشون راسته)...باورم نمیشد...موتورم داغ کرد...نگفتم پیرمرده..نگفتم اینجا دادگاهه...زدم گلوشو گرفتم که خفش کنم...هی جیغ میزدم هی فوش میدادم...همه چی به هم ریخت...داشتم میکشتمش...پسراش باباشونو نجات دادن...دست یکیشونو گاز گرفتم...یه سرباز گنده اومد منو گرفت بلندم کرد بردم یه گوشه...منم چندتا مشت محکم زدم توی شیکمش...ولی عین خیالش نبود..هیچی نگفت بیچاره...فقط هی میگفت(آروم باش بچه...بی خیال شو..)..هی داد میزدم(خواب دیده...خواب به خواب بره)...هی فوش میدادم...اگه سنم قانونی بود همونجا بازداشتم میکردن...نمیتونستم جولوی خودمو بگیرم به حرف هیشکیم نبودم...نه عموجان نه زنعمو نه مانی...فقط جیغ میزدم و فوش میدادم...همه ریخته بودن دورمون...احساس میکردم بدنم آتیش گرفته...وسط این جیغ و داد...یه هو یه چیزی آرومم کرد....کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد....یه پیرزن ساده و مهربون که اگه مامان داشتم بازم اونو بیشتر از مامانم دوس داشتم...اصلا جونم به جونش وصله...جدی میگم...مامان خاله ازون جیغ وداد و شلوغی ترسیده بود..با نگرانی داشت نیگام میکرد...انگار داشت گریش میگرفت...صدلعنت به من و هفت جدم ...اجنه ولم کردن..هههههههه...عین روانیا نشستم...ولی هنوز نمیتونستم خودمو کنترل کنم...یه هو پاشدم رفتم اتاق قاضی...یه سرباز خواست جولومو بگیره ولی محلش نزاشتم فقط یادمه درزدم...رفتم روبرو قاضی...یه حاج آقای میانسال بود....از سادات بود فک کنم...نمیدونم...بعدش خواستم قضیه رو براش تعریف کنم...نمیتونستم اخه گریم گرفته بود...فقط ...خواب دیده...رو میتونستم بگم....سربازه خواست برم گردونه حاج اقا نزاشت ازم میخاست بگم چی شده..نگران شده بود...عموجان اومددنبالم و آقای قاضی ازش جریان رو پرسید ..عموجان هم گفت...زود پرونده مانی رو باز کردو به کارشون رسیدگی کرد ولی من رو از اتاق بیرون کردن..چون ممکن بود قاتی کنم باز....داداش جان مانی بیگناه شناخته شد و درجا خودش برای پیرمرده رضایت داد....بعد قاضی به علت کهولت سن پیرمرده براش زندانی نبرید ولی یه مختصرجریمه دولتی براش درنظر گرفت....خوب..میدونم طولانی شد..شرمنده...بچه ها منم به خواب و رویا و تعبیرش اعتقاد دارم ولی خواب...خوابه...اجازه ندین هیچوقت از زندگی واقعیتون مهمتر بشه...هیچوقت...حتی اگه مکاشفات یوحنا دیدین توی خواب....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم.......مرسی
ادامه مطلب
|