iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


هانی..الهه ترول33

سلام سلام سلام....ادامه مطلب زدم جز این...خوب...موفقققققققققققق


ادامه مطلب

شنبه 24 بهمن 1394برچسب:,

|
 
برادران دینی

به نام صاحب قرآن

(چند لحظه...باید مشورت کنیم..)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...ادامه مطلب نمیخواستم بزنم برای این پست ولی زدم..چون خیلی دوستون دارم....خیلی خوب...مامان آرین آریا ازشون خواسته بود واسه بردن سر مزارا برن یه قرآن بگیرن...خوب..اونموقشم من پیش اریا آرین بودم دم در...اصلنم شلوغ کاری نمیکردیم..اصلا...خیلی خوب...بعدش منم باشون رفتم..با دوچرخه هامون بودیم...خوب...راه افتادیم و رفتیم...آریا یه دونه مغازه بلد بود که مهر و جانماز و خلاصه ازینا میفروخت...حتما قران هم داشت...خیلی هم دور نبود...رفتیم...مغازه هم باز بود...رفتیم داخل و سلام کردیم...اونجا یه حس ارامش خوبی بود..اروم بود مغازه..جوری که مام اروم شدیم...بعدش اقاهه که فروشنده بود ازمون پرسید که چی می خواییم...بعدش ارین گفت که ..قران...بعدش پرسید(آقا قیمتش چنده؟؟)...اقاهم که ریش و تشکیلات و جامهر روی پیشونیش...گفت(هدیه منظورته؟)..آرین گفت(نه..قیمتش چنده..میخاییم بخریم)...بعد اقا گفت(قرآن فروشی نیست..هدیه میشه)...من گفتم(نه اقا ممنون ما پولشو میدیم)...آقا گفت(هدیه میکنیم دیگه)...بعدش اریا گفت(آقا مامانمون بهمون پول داده اگه با قران و همون پول برگردیم خونه خیلی دعوامون میکنه)..بعدش لحن اقا یه جوری اروم بود که مام خودبخود لحنمون آروم شده بود...بوی خوبی هم اونجا میومد...بعدش اقا خواست یه حرفی بزنه..من گفتم (آقا مگه شما مارو میشناسین که میخای بهمون هدیه بدین؟)..آقاهه گفت(آره..میشناسم شما برادرای دینی من هستین)...منم گفتم...(آهان پس اینطور...چه خوب)..باز آقاهه خواست یه چیزی بگه که گفتم...(چندلحظه..باید مشورت کنیم).....سه تامون رفتیم دم در...آریا گفت(یعنی چرا اقاهه میخاد قرآن به ما هدیه بده؟؟)...آرین گفت(بیایین بریم جای دیگه من به این اقاهه مشکوکم)..من درومدم گفتم(احمق جون...اینو که من دیدم از زنشم خجالت میکشه)...بعدش قرار گذاشتیم تا قرآن رو بهمون هدیه داد پول رو بندازیم روی میزشو فرار کنیم...بعدش رفتیم داخل...آریا گفت(آقا باشه قبوله هدیتونو قبول میکنیم)...بعدش اقا که یه لبخند خاصی میزد ازمون پرسید کدوم قرآن رو میخاییم مام یه دونه بزرگشو انتخاب کردیم...بعدش بهمون داد..بعدش گفت(هدیش میشه فلان هزار تومن)..واااااااااااااااااااااا...اگه هدیه پس چرا پول....بعدش پولو بهش داد اریا...بعدش من اگه حرفمو نزنم میترکم...ازش پرسیدم..(آقا شما بهمون گفتین هدیه ولی پول گرفتین)...بعد آقا که خودش ظاهرا منتظر همچین سوالی بود گفت(قرآن با همه کتابای دنیا فرق میکنه...چون درواقع نمیشه قیمت روش گذاشت برای احترام... فروشنده ها میگن..هدیش اینقد میشه..خریدار هم بهتره بپرسه هدیه قران چقد میشه)...ما هم یه چیز جدید یاد گرفتیم....خدامارو ببخشه چه فکرای مخوفی درمورد اقاهه کرده بودیم....خوب..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....


ادامه مطلب

جمعه 23 بهمن 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول32

سلام دوستای خوبم...ترول زدم...ادامه مطلب زدم...خوب...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 22 بهمن 1394برچسب:,

|
 
پرنده وحشی

ما را از شیطان نجات بده

وقتی داشت می مرد ...انگار داشت به یه چیزی نگاه میکرد و لبخندمیزد...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..اینبار میخام درباره یه چیزای ناراحت کننده ای براتون حرف بزنم...خوب..من دیروز مدرسه نرفتم...مشکلی هم نداشتم...میتونستم برم...ولی...خوب...دیگه زاگرس رو سوار کرده بودیم که بریم مدرسه...هنوز سرکوچه بودیم که چشمم به یه پرنده دوست داشتنی افتاد ...بلبل..من بلبلها رو خیلی دوس دارم..اگه توی حیوونا سگ از همشون وفادارتره از توی پرنده ها بلبل از همشون وفادارتره...اون جدی جدی عاشق میشه....خوب..بلبل بیچاره افتاده بود زمین یه لحظه بهش نگاه کردم..انگار ماشین بهش زده بود..یه حسی بهم گفت که زندس...جیغ زدم به مانی که نگه داره..اونم وایساد..رفتم بلبل رو بلند کردم از زمین ...زنده بود...ولی حالش اصلا خوب نبود...تصمیممو گرفتم به مانی گفتم ..تو زاگرس رو برسون مدرسه بعدشم ظهر برو بیارش...مانی خودش میدونه که وختی من جدیم نباید باهام مخالفت کنه...قبول کرد...منم برگشتم خونه...زنعموجان و مامان خاله تعجب کردن منو دیدن..ولی وختی جریان پرنده رو بهشون گفتم دیگه چیزی نگفتن اخه میدونن من چقد عاشق جک و جونورا هستم...البته بجز سوسکای دسشویی....گلاب به روتون...نمیدونستم چیکارش کنم..زنده بود ولی هیچی حال نداشت نمیتونست حتی سوت بزنه...به جای سوت از گلوش خرخر میکرد..توی دهنشم خونی بود...فقط بهش اب دادم و یه کمی برنج گذاشتم براش...یه کمی خورد...ازم میترسید..ولی نمیتونست فرار کنه...گذاشتمش نزدیک بخاری ..واقعا نمیدونستم چیکارش کنم...فقط دراز کشیده بودم کنارش و نگاش میکردم...پرنسس پدیا هم بیدار شد صبونه نخورد اومد کنار من و به بلبل نگاه میکرد...نازش میکرد..بعدش مانی یه جایی کار داشت...پدیا زنگ زد به مانی بهش گفت(الاغ زود بیا خونه پرنده رو ببر دکتر تا خوب شه)..مانی هم گفت که...(باشه)...ولی کار به دامپزشک نکشید...بدن بلبل رعشه گرفت و جلوی چشمم ..مرد...ولی چشمای پدیا رو گرفتم که نبینه لحظه مرگشو...اگه مرده بود زیاد ناراحت نمیشدم ولی چون آورده بودمش که نجاتش بدم...خیلی اذیتم میکرد...برای من و پدیا روز غمگینی بود....خیلی غمگین...یاد کشتی گیر معروف ..ادی گوررو...eddi gurero..افتادم که طبق پیشبینی و علاقه قلبی خودش توی مسابقه و وسط رینگ کشتی کج مرده بود..من فیلم لحظه مرگشو دیدم...وختی داشت می مرد..انگار داشت به یه چیزی نگاه میکرد و لبخند میزد....من کاری به دین و اعتقادش ندارم...بنظر من ورزشکارها همشون آدمای خوبی هستن...این عکس اول آپ هم عکس معروفه لحظه مرگ ادی هستش...که داره به یه چیزی نگاه میکنه و لبخند میزنه...البته فیلمش توی آپارات و یوتیوب هم هست..خوب..بچه ها..مرگ...بهرحال یه روزی میاد....ایشالله هزاران سال عمرتون .....نمیدونم درمورد مرگ چی بگم....ولی آدم باید همیشه به یاد مرگ باشه...نه لحظه مرگ...باید آدم به دنیای بعد از مرگ فکر کنه...اینجوری بهتره...خیلی خوب...من برای جوجه های بلبل ناراحت بودم...ولی عمومش ناصر گفت...(بلبل ها اگه متوجه بشن پدرومادر جوجه های یه بلبل دیگه نمیان به بچه هاشون غذا بدن...خودشون به بچه های اون بلبل غریبه غذا میدن)...خوب...در آرامش بخواب پرنده وحشی......راستی ادامه مطلب هم زدم..و..ببخشید که حرفام ناراحت کننده بود....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 21 بهمن 1394برچسب:,

|
 
زنگها برای چه به صدا درمی آیند

ما را از شیطان نجات بده

فقط خدا میدونه من و فاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره مال حدودای هشت سالگیمه...وقتی که یکی از دخترعمه هام...خواهرجان فاطمه..یاهمون((فاطی سیبیل))...ده سالش بود...بخاطر این فاطی سیبیل که اونموقه ها وختی من بچه بودمه اون یه چندتایی سیبیل دراورده بود...منم آبروشو همه جا برده بودم...به هرکی میرسیدمه میگفتمه..که..فاطمه سیبیل درآورده...خیلی خوب...یه بار رفته بودیم خونه عمه جان...بعدش بزرگترامون رفته بودن بیرون من و فاطمه تنها شده بودیم توی خونه...ظهر بود..حوصلمون سررفته بود...بعدش خواهرجان فاطمه درومدگفت(هانی بیا یه کار زشت بکنیم)..منم گفتم(چه کار زشتی بکنیم؟)..گفت(هانی بیا زنگای خونه های مردمو بزنیم فرار کنیم)...وای..قدیما من عاشق این کار بودم...ولی الان از کرده خود بس نادم و پشیمانم ناموسن...خیلی خوب..مام رفتیم بیرون...زنگ چندتا خونه رو زدیم و فرار کردیم...خیلی هیجان بالایی داشت...هنوز یادمه...بعدش زنگ در یکی از خونه ها رو زدیم و دررفتیم نگو آقاهه توی حیاط بوده ...زود دروباز میکنه و ما رو میبینه که داریم فرار میکنیم...آقا اومد دنبالمون...هیکلش خیلی گنده بود ..اندازه دکلی هم دراز بود...فاطمه سرعتش از من خیلی بیشتر بود..عین موشک از بغلم زد رفت...منم همینجور..تپ تپ..داشتم میدوئیدم...یه کامیون از بغلم رد شد...جوری که پرت شدم خوردم زمین..صدرحمت به کامیون..آقاهه بود..کاری بامن نداشت دنبال متهم ردیف اول بود...رفت دنبالش منم همینجوری الکی میدوئیدم...دیدم رسید بهش..گرفتش...بعدش باهم یه مکالمه ای کردن و خواهرجان فاطمه باانگشت به من اشاره کرد..فهمیدم که منو فروخته نامرد...مسیرمو عوض کردم و باتمام زوری که داشتم دوئیدم...آقاهه ازم دور بود ولی خیلی راحت بهم میرسید...پیچیدم توی یه کوچه ای...اونجاتوی باغچه دم در یه خونه درختچه..مورت..بود...نمیدونم فارسی بهش چی میگن..فک کنم میگن..مودر..ما که بهش میگیم..moort...خلاصه رفتم توی مورت قایم شدم...اومد توی محله..منم قایم...یه کم اینور اونور نیگا کرد..اومد سمت مخفیگاه من...بالای سرم بود...ولی نمیدیدم...من لابلای برگای درختچه بودم...خیلی ترسناک بود..نفس نمیکشیدم...دیدین توی فیلمای ترسناک یارو از هیولا فرار میکنه قایم میشه بعد هیولامیاد بالاسرش ولی متوجهش نمیشه بعد میره؟؟...همینجوری بود...خلاصه ..منو ندید و رفت...یواش اومدم بیرون فرار کردم سمت خونه...نفسم داشت بندمیومد ولی باید فرار میکردم...رسیدم سرکوچه خونه عمه جان...همش از ترس احساس میکردم آقاهه دنبالمه...از ترس همینجوری میدوئیدم سمت در...ولی در بسته بود...اصلاخیال ترمز نداشتم...رسیدم که بکوبم به در... ولی در باز شد...فاطمه بازش کرد...اون زود رفته بود خونه و منتظر تا من بیام...هردومون خیلی ترسیده بودیم...محکم بغل کردیم همو...بعدش که کمی اروم شدم...بهش گفتم (چرا بهش گفتی منو بگیره؟؟)..گفت(میخاستم خودم فرار کنم)..خلاصه داشتیم با هم جروبحث میکردیم که زنگ خونه رو زدن..وای..وای وای...آقاهه اومد...ترسیدیم دروباز کنیم...ولی ول کن نبود که...آیفونشون تصویری نبود...بعدش به فاطمه گفتم که صداشو عوض کنه شناسایی نشه...اونم صداشو تودماغی کرد گفت(کیه)...بعدش دروباز کرد...داداش جان مانی بود...فقط خدامیدونه من وفاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم...ولی تا شب مانی فاطمه رو بخاطر تغییرصدای خنده دارش مسخره کرد...هی صداشو تودماغی میکرد و به فاطمه میگفت...(کیه)...خوب..ادامه مطلب هم زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 20 بهمن 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول31

سلام بچه ها...خیلی خوب...اینم یه ترول از راک...خوشحال میشم خوشتون بیاد...خوب..ادامه مطلب هم پوستر زدم....همیشه شاد باشین و بخندین....خوب ....ممنون مرسی تشکررررررررر


ادامه مطلب

دو شنبه 19 بهمن 1394برچسب:,

|
 
چپ شو دیگه لعنتی

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خوب...یه سرگرمی خیلی جالب داریم ما که تا حالا دو بار فقط انجامش دادیم...یعنی خیلی فرصتش کم پیش میاد...باید چندتا از بچه های فامیل دورهم باشیم...توی یه جایی مثل باغ یا هرجایی که فضای باز داشته باشه...بعدشم داداش جان صادق باید بتونه ماشین ..ژیان..عتیقه باباشو که توی پارکینگ خاک میخوره رو بیاره...بعدش مسابقه شروع میشه....چندتا از بزرگترا کل کل میندازن که کی میتونه ماشین ژیان رو چپ کنه...نمیدونم میدونین یا نه..ماشینای ژیان قدیمی اصلا چپ ناپذیرن...اصلنش انگار از فنر خالی درست شدنه...خیلی خوب..حالا سرگرمی چیه..میگم...توی یه محوطه باز..هرکی ادعاش شد باید سعی کنه ژیان رو چپ کنه..خیلی سخته...یه بارش منو مانی و صادق و دوسه تا دیگه از بچه های فامیل بودیم...صادق رفت ژیان باباشو آورد...بعدش بازی شروع شد...مانی رفت..هی گاز میداد گاز میداد..یه هویی میپیچید ..ژیان کج میشد ولی چپ نمیکرد...خیلی تلاش کرد..نشد...بعدش صادق...اونم خیلی دیونه بازی درآورد..بازم ژیانه چپ نفرمودن...بقیه هم تلاش کردن..بازم نشدکه نشد...خوب..منم خواستم امتحان کنم..اولش اجازه بهم نمیدادن..ولی مگه میتونن جولوی کاریو که میخام انجام بدم بگیرن؟؟...غلط کردن...منم سوار شدم...قبل سوار شدن رو به همه کردم و گفتم(ادامه مطلب یادتون نره وا)...ههه..شوخی کردم...خوب..اولش میترسیدم..یواش میرفتم..بعدش ترسم کم شد وحشی شدم...هیولا شدم...هرچی میتونستم خربازی درآوردم بااین ژیان..چپ نمیشد که نمیشد...هیجان جالبی بود...میخواستم ماشین رو چپ کنم ولی تهه دلم نمیخواستم چپ کنم...ولی باز تلاش میکردم چپش کنم...(چپ شو دیگه لعنتی)...دیدین یه سوزن میره توی دست ادم..فوقش یه کم میسوزه دوقطره خون درمیاد؟؟..حالا سعی کنین آگاهانه خودتون سوزن بکنین توی دستتون..نمیشه..آدم دلش میترسه...توی ژیان هم منم همچین حسی داشتم...ولی چه باحس چه بی حس..چپ نمیکرد لعنتی...هیچی دیگه ژیان همه ماروشکست داد...خوب..ظهرشده بود مام گشنه...قرار شد داداش جان صادق بره پیتزا بگیره ...با ژیان رفت...مام منتظر تا بیاد ...بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد...گفت..((کثافتا..تیر به اون شکماتون بخوره...سر پیچ خاکی راه باغ چپ کردم..بیایین..این قوطی حلبی رو برگردونین سر تایراش...زود باشین عوضیا))..وااااااایییییی...داداش جان صادق ژیان رو چپ کرد...الان که باید خوشحال باشه....بچه ها ژیان یه ماشین نسبتا قدیمیه که از دور خارج شده...ولی همین ژیان صد شرف داره به خیلی ازین ماشینای جدید..میدونم باهام موافقین...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم......................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 18 بهمن 1394برچسب:,

|
 
خواب

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...خیلی مدته میخام اینو براتون بگم...ولی همش یادم میره...گفتم دیگه الان بگم که دیگه ذهنم راحت شه...خوب...بچه ها حتما همه شما میخوابین...وقتی هم که میخوابین به احتمال زیاد خواب هم میبینین...ایشالله همیشه خوابای خوب ببینین..خیلی خوب....بچه ها فرض کنین رفتین توی یه پارک یه کم تاب بازی کردین و دوباره از پارک بیرون اومدین و رفتین سراغ کارای دیگه...خوب...وقتی رفتین پارک..قبلش یه زندگی داشتین با هزاران خاطره شخصیت و اتفاق و همه چی...بعد از اینکه از پارک هم اومدین بیرون بازم همون خاطره ها و شخصیتها رو توی ذهن خودتون دارین...یعنی یه دوره زندگی...فقط حالا یه خاطره جدید به اسم ..پارک..بهش اضافه شده...خوب...حالا فرض کنین که شما میخوابین و خواب میبینین که رفتین توی پارک و تاب بازی کردین و اومدین بیرون...خوب..بعدش از خواب بیدارشدین...حالا چی؟...قبل و بعد رویایی که دیدین یعنی رویای پارک رفتن چی بودین؟..و یا..کی بودین؟؟...بهش فکر کردین؟...حالا فرض کنیم توی خواب میبینین که رفتین یه جای افسانه ای ..یه جایی که توی دنیا وجود نداره...مثلا سرزمین عروسکها..مثلا گفتم اینو...خوب..قبل و بعد سرزمین عروسکها شما کی و یا چی بودین؟....آیا واقعا خواب دیدن ما با خواب دیدن شروع میشه و با بیدار شدن تموم میشه؟؟...پس تکلیف اون شخصیتهایی که توی خواب میبینیم چی میشه...یعنی نابود میشن؟؟..فکر نکنم...همه ما میدونیم که دنیایی که توش زندگی میکنیم دنیای واقعی هستش ولی هیچکس ..میگم هیچکس...تاحالا صددرصد نتونسته ثابت کنه که این دنیایی که توشیم یه خواب نیست...یه چیز جالب...اکثر شخصیتهای بزرگ مذهبی و معنوی و حتی خدا..این دنیا رو به یه خواب تشبیه کردن..یعنی خیلی واضح و روشن گفتن که ..این دنیا همش یه خواب و خیاله....ولی بچه ها از این چیزایی که گفتم اصلا هدف خاصی نداشتم..فقط توی ذهنم خیلی وقته سروصدا میکنه میگه((منو بنویسسسس هانییییی...منو بنوییییسسسس هانیییییییی..ننویسی مینویسمتتتتتتتتتت هانییییییی..هرکس مرا ننویسددددد خرررررر استتتتتتت))..خیلی خوب منم نوشتم...بهرحال...خواب و رویا خیلی مهمه..ولی...دنیای واقعی از خواب و خیال مهمتره....خوب ...امیدوارم همیشه خوابای شیرین و عسلی ببینین...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 16 بهمن 1394برچسب:,

|
 
مبارزه مرگ

ما را از شیطان نجات بده

من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره از تولید به مصرفه مال همین امروزه...عمومش ناصر نهار یادش رفته بود ببره باغ...گرسنه بود..مامان خاله هم براش غذا درست کرد و داد به من که ببرم باغ براش..منم سوار موتور شدم و راه افتادم...خلاصه...رفتم تا رسیدم به اطراف باغمون...توی مسیر باغ یه چوپان بود باگله...میشناختمش..زیاد میبینمش اونجاها...خلاصه به هردوشون بلند سلام کردم و رفتم...حالا چرا گفتم به هردوشون؟؟...برگشتنی میگم..خوب..زیاد نموندم باغ فقط یه ذره با سگای باغ بازی کردم و برگشتم...موقه برگشتن دیدم یارو چوپانه واستاده سر رام...جولومو گرفت...منم واستادم...چته؟؟...گفت(تو به من توهین کردی..چرااینکاروکردی؟)...منم گفتم که(منکه چیزی بهت نگفتم..فقط سلام کردم..توهینه؟؟)...گفت(تو اول به من سلام کردی گفتی..سلام عمو..بعدش به سگم سلام کردی گفتی..سلام عمو..)..وای..راس میگفت..ولی من حواسم نبود اینکارم زشته...خلاصه بحثمون شد...من میدونستم که اون پسره که حدود هیجده نوزده سالشه ..وشو کاره...خیلی مدته هم وشو تمرین میکنه...یه چوب بلندم دستش بود...خلاصه کار به ادعا و رجز خونی و اینا رسید..من بهش گفتم که من کیوکوشین تمرین میکنم ..خیلی راحت تو رو شکستت میدم..اونم رفت روی منبر و از مهارتش توی وشو گفت..راس میگفت ..دوسه تا مدال قهرمانی داره....منم دعوتش کردم به مبارزه و بهش قول دادم خیلی راحت شکستش میدم...بهش اجازه دادم از چوب بلند که همراهشه هم استفاده کنه...بعدش موتوروزدم اونورتر..بعدش یه کم گارت و گورت کردم و خودمو اماده مبارزه کردم...بهش گفتم فاصله قانونی رو رعایت کنه..اونم رفت عقب..بازم ازش خواستم بره عقب تر...اونم رفت عقب تر...بعدش ...من چندتا نفس عمیق کشیدم و گارد گرفتم...اونم چوبدستشو خیلی حرفه ای چرخوند چرخوند بعد نوک چوبشو زد زمین عین جت لی یه لگد زد به چوبدستش بعدش گارد مبارزه گرفت...بهش گفتم (آماده ای؟)..گفت (آره)...ازم دور بود...منم دوئیدم رفتم سمت موتور روشنش کردم..گازشو گرفتم در رفتم...مگه مغز خر خوردم با یه حرفه ای که یه چوب بلند دستشه مبارزه کنم...اونم با دست خالی...تازه استاد کاراتم همیشه قبل و بعد تمرین بهمون میگه که اگه مبارزه ضروری نبود بهترین کار دوری از مبارزس...ولی عشایر شهرمون کینه ای نیستن...همشون دل صاف و دل پاک هستن..مطمئنم چندروز دیگه فراموشش میشه..آخه خیلی ازین اذیتا سرشون درآوردم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:,

|
 
دلسوزی

ما را از شیطان نجات بده

قیافه آقاهه دیدن داشت...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این یکی فک نکنم زیاد طولانی باشه..البته من اصرار دارم خاطره طولانی بنویسم...چون دوس دارم شما عادت کنین متن های طولانی بخونین....خیلی خوب..بخاطر عکس برای این خاطره باز مجبور شدم توی عکسایی سرچ کنم که خیلی دلخراش بودن...همه چی مال خداس..چی بگم...فقط بگم تو رو خدا مواظب خودتون باشین...خواهش میکنم...خوب...با دوچرخه خورده بودم زمین..پام رفته بود لای اسکلت بدنه دوچرخه...خیلی درد داشتم...میترسیدم پامو تکون بدم زخمی بشه...یا بدتر..بشکنه..منو دوچرخه در هم ادغام شده بودیم..داشتیم به وحدت وجود میرسیدیم..هههه...یه ماشین رد شد..یه کم سرعتشو کم کرد..موندن نیگام کردن..ولی نیومدن کمک..منم ناامید شدم...خیلی شرایط بدی داشتم...دوتاموتوری رد شدن...یکیشون داد زد..(بلندشو تیتیش مامانی)...اصلانموندن که کمکم کنن..چندتاپسر همسن خودم رد شدن ..اصلا محل نزاشتن...وا...چراکسی کمک نمیکنه..بعداز چنددقیقه بالاخره  یه موتوری رد شد..ترمز کرد..از موتور پیاده شد...اومدسمتم..گفت(عمو تصادف کردی یا خوردی زمین؟؟)...منم یه کم موندم...گفتمش(عمو انگیزتون از کمک کردن به من چی بود؟؟)...جاخورد...تعجب کرد...شاخ درآورد...گفت(متوجه نمیشم)..دوباره سوالمو تکرار کردم...گفت(خوب..دلم برات سوخت گفتم کمکت کنم)..منم پاشدم خودمو تکوندم عصابم خراب بود...داد زدم(زاگرس اینم بنویس دلسوزی..)...بعدش سوار دوچرخه شدم رفتم سمت زاگرس...آخه زاگرس یه تحقیق میخواس بنویسه درمورد اینکه چرا ادما در شرایط بحرانی بدون اینکه همدیگرو بشناسن کمک میکنن...از هرکدومشون که میومد کمک میپرسیدم انگیزشو ..میگفت ..دلسوزی..حوصلم سررفته بود ازین جوابای تکراری...دلسوزی...معلم چرت گفته بود مثل اینکه...اون گفته بود که کمک ادما به هم دلایل مختلفی داره...زاگرس خواسته بود یه تحقیق بنویسه چون معلم به همه گفته بود...اینقد گفتمش بزار یه چرت و پرتی خودم مینویسم قبول نکرد...فردا هم از کلاس بیرون شدم...چون خیلی مستقیم به معلم گفتم که همش چرت و پرته همه از کمک یه انگیزه دارن...دلسوزی...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....مرسی.....راستی...قیافه اقاهه دیدن داشت......


ادامه مطلب

چهار شنبه 14 بهمن 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content