ما را از شیطان نجات بده
...شب ترسناکی بود....
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..من یه مراسم روکم کنی خاص داشتم با ممدزال..همون..پوز زنی...برخورد شدیدی بینمون اتفاق افتاد نزدیک بود ممد دانته سقط بشه ولی نشد...خوب...برای همین...من مجبور بودم با داداش جان مانی برم پناهنده بشم باغ...تا عموجان منو نکشدتم چون ازم خیییییلی عصبانی بود...خوب..حالا خاطره بعدی جریانشو مینویسم...خیلی خوب...رفتیم باغ...اتفاقا مانی با یه گله از دوستاش قرارگذاشته بود بیان باغ و خوش بگذرونن...هنوز کسی نیومده بود...منم توی اتاق ساختمون باغ تنها بودم...روی بخاری یه قوری چایی بود...سرشم باز بود...چایی هم همینجور داشت قل میزد...منم وسوسه میکرد....چایی هم سیاهه سیاه بود...بهش میگیم چایی عربی...خیلی خیلی غلیظ درست میشه...منم که چایی خورم قویه...بالاخره یه استکان ریختم و خوردم...عجیبش اینجا بود که خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود....هرچی قندمیخوردم فرقی نمیکرد...خوردم و تموم شد...بعدش دادایی مانی اومد توی اتاق و درآخرین لحظه دید که من چایی رو تموم کردم...بعدش چشاش چارتا شد...گفت(ازین چایی خوردی؟؟)..یه کم نیگاش کردم(خوب اره ..اشکالی داره؟؟)...بعدش گفت(واقعا کوفت کردی ازین؟؟)..منم گفتم(خو آره احمق)..وای وای وای...یعنی بدبخت شدی هانی...میدونین اون چه جور چایی بود؟؟...الان میگم...یه مدل چایی درست کردن هست که...خیلی خیلی چایی خشک میریزن توی آب نیمه جوش...تا کاملا بجوشه...بعدش خیلی بی نهایت سیاه و غلیظ میشه....بعدش هرکی خواست چایی بخوره...یه ذره..یه کوچولو...خیلی خیلی کم...ازون چایی خیلی سیاه و غلیظ میریزه استکان و آب جوش میریزه روشو میخوره...الان من یه استکان کامل...استکان درشت ها...نه ریز...ازون زهرمار خورده بودم...مانی داشت دیونه میشد...اخه یه بار یکی از دوستاش همینجوری حواسش نبوده اینجوری مثل من چایی خورده بود و قلبش متوقف شده بود و مرده بود بیچاره...همه چی مال خداس...خیلی خوب...نمیدونست چیکار کنه..فقط گفت برو توی اونیکی اتاق و فقط قدم بزن...گفت که بدو بدو نکنم دراز هم نکشم و یا نشینم...فقط باید قدم میزدم....خوب..دوستاش داشتن میومدن...منم باید میرفتم توی اون اتاق تا چشمشون بهم نیفته...بچه ها ...ممنکه داداش بزرگتر داشته باشین...اونام کلی رفیق داشته باشن...فقط به این دلیل که دوستای داداش بزرگتونن قرار نیست بهشون اعتماد کنین یا باشون دوست باشین...می فهمین که چی میگم...من فقط از دوستای مانی با وحید خوبم...با یه ذره مصطفی غوله..و...یه کوچولو اون دوستش که کارای کامپیوترمو انجام میده..خدمات کامپیوتری داره...خوب...من رفتم اون اتاق...فقط هم قدم میزدم...اضطراب داشتم که نکنه بمیرم آه ممد دانته منو بگیره...همشم دستمو میزاشتم روی قلبم که مطمئن بشم داره کار میکنه...ولی کلا یه فشاری روی قلبم احساس میکردم و ضربانش تند و کند میشد...مانی هم بیچاره ده دیقه به ده دیقه میومد بهم سر میزد....خلاصه خیلی قدم زدم...استراحت هم میکردم ولی کلا تا صبح قدم میزدم...شب ترسناکی بود....خوب..بچه ها...توی خوراکی ها دقت کنین...هرچی که دم دست بود نخورین...هرچیزی براتون مشکوک یا جدید بود ..اول سوال کنین ..بعد عمل کنین...خوب..و...ادامه مطلب زدم راستی...و...هنوز عکسای حذف شده وبلاگ رو برنگردوندم..الان یوسف میگه((خسته نباشید))..ههههه...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم......مرسی....
ادامه مطلب
|