iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


کفشهایم کو؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب..میخاستم یه موضوع دیگه بنویسم همین حدود یه ساعت پیش یه اتفاقی برام افتاد گفتم همینو بنویسم...درضمن معذرت میخام که سرقول خودم نتونستم بمونم و سر ساعت همیشگی آپ بزنم...باید ببخشید...خوب...امروز مثل خیلی از روزای دیگه مهمون پهمون داشتیم....خوب...مثل همیشه عین زنبورا ریخته بودن دور سیستم من...ولی خیالتون راحت درمورد عکسا و فیلمای بخصوصم هیچکدومشون چیزی به کسی نمیگه..هماهنگه موضوع..ههههه...خوب...بگه هم فایده نداره..همه میدونن...خوب...بالاخره مهمونا رفتن ومنم یه نفس راحتی کشیدم و اومدم اپ جدید بزنم که جیغ زنعمو بلند شد که...یکی از پسرای یکی از عمه هام کفشاشو جاگذاشته بود..د بیا...خو به من چه..ولی اینا همش حرفه هانی..باید بری دنبالشون کفشاشو براش ببری...منم خیلی عجله ای تا دور نشدنه باید میرفتم و کفشاشو میدادم...یه رکابی تنم بود...فقط فرصت کردم یه شلوار بپوشم..زنعمو هی آژیر میکشید...با موتور افتادم توی مسیری که میدونستم ازونجا دارن میرن...خیلی تند میرفتم...مجبور بودم اخه...مهمون هستن و باید کاملا راضی از مهمونی باشن...خیلی خوب...خوشبختانه زیاد هوا سرد نیست اینجا بهاری شده...واسه همین با یه رکابی اذیت نمیشدم روی موتور..خلاصه...ماشینشونو شناختم که داشت میرفت...گاز دادم رفتم کنارش داد زدم (عمه جان عمه جان..شیشه رو بکش پایین کفشا)...اولش عمه جان توجه نکرد ولی بعدش داد پایین شیشه رو منم کفشارو تقریبا کردم توی حلقش...ولی بچه ها اون عمه جان نبود...راننده و مسافرای اون ماشین عین جن زده ها بهم نگاه میکردن...فقط ماشینشون مثل ماشین عمه اینا بود...منم ببخشیدخواهی عرض کردم و رفتم...زنگ زدم به زنعمو که زنگ بزنه به عمه و جریان رو بگه....بعدش قرار شد من کنار فلکه موشک بمونم تا شوهرعمه بیاد و کفشا رو ببره...همینجور مونده بودم که ماشین پلیس وایساد کنارم...وای..گرفتنمون با ده کیلو جنس...وای...بعد عمو اومد و ازم اسم و اینا پرسید چون سرووضعم اصلا نرمال نبود...جولوی همه ملت تفتیشم کردن...بعدش خواست موتورو ببره..منم جریان رو گفتم و اونم گفت که..اگه دروغ گفته باشی خودتم میبریم..منم گفتم که..الان شوهرعمم میاد...موندن کنارم...چنددقیقه طول نکشید که شوهرعمه اومد و کلی ازم تشکر کرد و با پلیسا حرف زد و رفت...اونام قانع شدن که من موردی ندارم...بعدش تا دم در خونه با فاصله تقریبا بیست متر و بدون چراغ گردان پلیس دنبالم اومدن تا مطمئن بشن سالم به خونه رسیدم...چون سنم برای موتور سواری کمه....بعدش برام دست تکون دادن و رفتن منم همینطور...بعدش اومدم یه راس پای سیستم و اول جواب کامنت قشنگ ملینا جان رو دادم...بعدش شروع کردم به نوشتن این مطلب..بازم معذرت میخام که بدقول شدم امشب...آخه یادمه قول مردونه داده بودم...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...پست بعدی یک شنبه هستش....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 اسفند 1394برچسب:,

|
 
اهمیت مطالعه

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...درمورد چیز مهمی میخام باهاتون حرف بزنم...امیدوارم تاآخر منو حوصله کنین و بخونین...خیلی خوب...درمورد اهمیت مطالعه میخام باهاتون حرف بزنم و ازتون میخام همیشه مطالعه کنین......بچه ها وختی میگن آدم باهاس تا میتونه مطالعه کنه معمولا یه کسی میاد توی ذهن آدم که یه کوهی کتاب ریخته کنارش و داره همه ساعتهای روز کتاب میخونه تا اطلاعاتش زیاد بشه...البته همچین اشخاصی هم هست ولی تعدادشون خیلی کمه....خوب...این خیلی خوبه به نظر من..ولی بچه ها من میخام یه چیز بهتر براتون بگم...یه روش که خیلی از مطالعه کردن بهتر جواب میده...برای من که جواب داده...حالا میخام به شما هم بگم...بچه ها علم توی دوره زمونه ما خیلی پیشرفت کرده و داره بیشتر پیشرفت میکنه...توی همچین حال و روزی نشستن یه جا و مطالعه کردن سخت شده...چیزایی مثل تلوزیون رادیو اینترنت و چیزای دیگه...باعث شدن آدم از کتاب فاصله بگیره...ولی بچه ها ما میتونیم از همین مشکل برعلیه این مشکل استفاده کنیم...مثلا یه برنامه وراجی تلوزیونی که حال آدمو بهم میزنه رو درنظر بگیرین...گرفتین؟؟...خوب...اگه بشینیم و با دقت بهش گوش کنیم میبینیم خیلی چیزای آموزنده ای برای ما میگه که تا قبلنش نمیدونستیم...مثلا یه فیلم یا یه سریال رو فقط به خاطرقیافه ناز هنرپیشه هاش یا جلوه های ویژه اون نگاه نکنین..البته اینام عالیه...ولی اگه به همون فیلم با دقت گوش کنیم میبینیم کلی چیز برای یاد گرفتن توش هست...که بصورت مجانی یا نیمه مجانی در اختیار ماقرار گرفته...حتی توی کوچه و خیابون توی حرفای مردم به همدیگه اگه دقت کنیم میبینیم کلی حرف و واژه خوب و جالب هست...خیلی از ترولها و یا مطالبی که خود من مینویسم یا درست میکنم باور کنین از همین حرفای مردم یا شوخیای مردم هستش...مثلا دو نفر با هم یه شوخی ساده میکنن من اونجا یه ترول میاد توی ذهنم...بچه ها اگه اینجوری به همه چیز که اطرافتون اتفاق میفته دقت کنین مثل اینه که همیشه در حال مطالعه و چیزای جدید یاد گرفتن هستین...بچه ها خدا همه جای این دنیا اطلاعات رو بصورت کامل ذخیره کرده...فقط باید دقت کنین ...با دقت گوش کنین ...ببینین..و...انجام بدین...ولی بچه ها لازم نیست من بهتون بگم چطور دقت کنین...روش خاصی نداره...ذهن آدم مثل ماشین هستش...وختی میخاین ماشین روشن کنین کافیه استارت بزنین..خودش روشن میشه...دیگه لازم نیست شما برین چرخ دنده هاشو بچرخونین...ذهن آدم هم اینجوره...کافیه اراده کنین...خودش شروع به کار میکنه....پس ...همیشه مطالعه کنین...خیلی خوب...بچه ها ایام فاطمیه هستش...منم دقیق نمیدونم چی باید بنویسم...پس با اجازه گلتون فرداشب چیزی نمینویسم...یعنی الان که چارشنبه هستش..نمینویسم تا جمعه...تازه...کلی تایپ دارم واسه عموجان...خیلی زیاده...دیگه چشام چپ میشه تا تمومشون کنم...اگه جمعه عمری باقی بود و مهمونامون گیگ نتمو به خاک ندادن..حتما مینویسم...قول میدم..قول مردونه.....ادامه مطلبم زدم....دوستونم دارم....موفق باشین...هانی هستم.....البته پادشاهه به خورشید نیگا میکنه وااااااااا.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:,

|
 
دشمن دیرین

ما را از شیطان نجات بده...همه ما را

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...این روایت رو که میخوام براتون تعریف کنم از طریق گفتاری بهم رسیده...شبیهشو هم جایی ندیدم ...یه عزیزی برام تعریف کرده....خیلی خوب...

روزی مولا علی(ع) از جایی رد میشد...چشمش به جوانی با نگاهی سنگین افتاد...مولاعلی بلافاصله آن جوان را شناخت...صورتش را به سمتی دیگر گرفت و به راهش ادامه داد...اما ان جوان به دنبال مولاعلی(ع) به راه افتاد....و او را رها نمیکرد...ایشان بدون اینکه به صورت جوان نگاه کند به او گفت(از من دور شو خدا تو را لعنت کند)...جوان به سخن آمد و چنین گفت(ای مولای متقیان و ای جانشین پیامبر...وقتی در بستر پیامبر به جای ایشان خوابیدی نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی با عمربن عبده ود ...جنگیدی باز هم نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی من شتر سرخ موی عایشه را گرفتم تا نیفتد تو سه پای شتر را قطع کردی باز شتر را رها نکردم تا اینکه شتر را با شمشیر دو دم کشتی و از دستم رها شد..و نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی دروازه قلعه خیبر را از جا کندی آن را سنگین کردم تا بر روی تو بیفتد اما آن را به گوشه ای انداختی و نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی بهترین فرزندانم را در آن صحرای سوزان کشتی با تو جنگیدم اما باز نتوانستم تو را شکست بدهم....)...مولاعلی(ع)..گفتند(ای ملعون آمده ای تا مرا گرفتار گناه غرور و خودپرستی بکنی؟؟..برو که تمام نقشه های شومت را میدانم و به دامهایی که می افکنی آگاهم)....شیطان دشمن دیرینه انسان خندید و گفت(نه ای مولای متقیان...آمده ام تا به تو بگویم ..من یک بار قلب تو را لرزاندم و گامهایت را سست کردم...روزی که دخترپیامبر خدا..مادر حسنین...همسرت فاطمه زهرا...را پشت در خانه خودش آتش به چادرش افکندم و میخ در پهلویش کردم...وقتی خبر واقعه به تو رسید قلبت لرزید ...گامهایت سست شد ..و ...آن روز شادترین روز زندگی من بود)...

خوب...این روایت رو من فقط شنیدم....جایی ندیدم نوشته باشه...بهرحال...من عقیده دارم که پیامبران و امامان و معصومین علیه سلام ما هیچوقت وفات نکردن...اعتقادی به مرگ اونها ندارم...بارها هم بخاطر این عقیده شخصی خودم مسخره شدم....ولی مهم نیست...فقط چون خدا اینجور میخاد که روزهای خاصی برای سالگرد وفات ایشون درنظر گرفته بشه من به روزهای وفات ایشون احترام میزارم...ولی به نظر من ایشون کاملا زنده هستند....از ماها هم زنده تر....


ادامه مطلب

دو شنبه 3 اسفند 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول35

سلام بچه ها...چندروز پیش پرنسس ملیکا خانوم...توی آپش عکس مخترع صورتکهای ترول رو زد...من فک نمیکردم اصلا صورتکای ترول مخترع داشته باشه....خداوکیلی تا دیدمش یه ترول اومد توی ذهنم که الان زدمش تا با هم ببینیمش...البته...هنوز عکسای حذف شده وبلاگو برنگردوندم...حوصله موصله ندارم این چند وقت..ولی بهرحال برشون میگردونم...آخه بیشترش یادم رفته کدوم به کدوم بود...خوب...ممنون مرسی تشکرررررررررررررررر...دوستون دارم...


ادامه مطلب

یک شنبه 2 اسفند 1394برچسب:,

|
 
چایی..قلب..اضطراب

ما را از شیطان نجات بده

...شب ترسناکی بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..من یه مراسم روکم کنی خاص داشتم با ممدزال..همون..پوز زنی...برخورد شدیدی بینمون اتفاق افتاد نزدیک بود ممد دانته سقط بشه ولی نشد...خوب...برای همین...من مجبور بودم با داداش جان مانی برم پناهنده بشم باغ...تا عموجان منو نکشدتم چون ازم خیییییلی عصبانی بود...خوب..حالا خاطره بعدی جریانشو مینویسم...خیلی خوب...رفتیم باغ...اتفاقا مانی با یه گله از دوستاش قرارگذاشته بود بیان باغ و خوش بگذرونن...هنوز کسی نیومده بود...منم توی اتاق ساختمون باغ تنها بودم...روی بخاری یه قوری چایی بود...سرشم باز بود...چایی هم همینجور داشت قل میزد...منم وسوسه میکرد....چایی هم سیاهه سیاه بود...بهش میگیم چایی عربی...خیلی خیلی غلیظ درست میشه...منم که چایی خورم قویه...بالاخره یه استکان ریختم و خوردم...عجیبش اینجا بود که خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود....هرچی قندمیخوردم فرقی نمیکرد...خوردم و تموم شد...بعدش دادایی مانی اومد توی اتاق و درآخرین لحظه دید که من چایی رو تموم کردم...بعدش چشاش چارتا شد...گفت(ازین چایی خوردی؟؟)..یه کم نیگاش کردم(خوب اره ..اشکالی داره؟؟)...بعدش گفت(واقعا کوفت کردی ازین؟؟)..منم گفتم(خو آره احمق)..وای وای وای...یعنی بدبخت شدی هانی...میدونین اون چه جور چایی بود؟؟...الان میگم...یه مدل چایی درست کردن هست که...خیلی خیلی چایی خشک میریزن توی آب نیمه جوش...تا کاملا بجوشه...بعدش خیلی بی نهایت سیاه و غلیظ میشه....بعدش هرکی خواست چایی بخوره...یه ذره..یه کوچولو...خیلی خیلی کم...ازون چایی خیلی سیاه و غلیظ میریزه استکان و آب جوش میریزه روشو میخوره...الان من یه استکان کامل...استکان درشت ها...نه ریز...ازون زهرمار خورده بودم...مانی داشت دیونه میشد...اخه یه بار یکی از دوستاش همینجوری حواسش نبوده اینجوری مثل من چایی خورده بود و قلبش متوقف شده بود و مرده بود بیچاره...همه چی مال خداس...خیلی خوب...نمیدونست چیکار کنه..فقط گفت برو توی اونیکی اتاق و فقط قدم بزن...گفت که بدو بدو نکنم دراز هم نکشم و یا نشینم...فقط باید قدم میزدم....خوب..دوستاش داشتن میومدن...منم باید میرفتم توی اون اتاق تا چشمشون بهم نیفته...بچه ها ...ممنکه داداش بزرگتر داشته باشین...اونام کلی رفیق داشته باشن...فقط به این دلیل که دوستای داداش بزرگتونن قرار نیست بهشون اعتماد کنین یا باشون دوست باشین...می فهمین که چی میگم...من فقط از دوستای مانی با وحید خوبم...با یه ذره مصطفی غوله..و...یه کوچولو اون دوستش که کارای کامپیوترمو انجام میده..خدمات کامپیوتری داره...خوب...من رفتم اون اتاق...فقط هم قدم میزدم...اضطراب داشتم که نکنه بمیرم آه ممد دانته منو بگیره...همشم دستمو میزاشتم روی قلبم که مطمئن بشم داره کار میکنه...ولی کلا یه فشاری روی قلبم احساس میکردم و ضربانش تند و کند میشد...مانی هم بیچاره ده دیقه به ده دیقه میومد بهم سر میزد....خلاصه خیلی قدم زدم...استراحت هم میکردم ولی کلا تا صبح قدم میزدم...شب ترسناکی بود....خوب..بچه ها...توی خوراکی ها دقت کنین...هرچی که دم دست بود نخورین...هرچیزی براتون مشکوک یا جدید بود ..اول سوال کنین ..بعد عمل کنین...خوب..و...ادامه مطلب زدم راستی...و...هنوز عکسای حذف شده وبلاگ رو برنگردوندم..الان یوسف میگه((خسته نباشید))..ههههه...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم......مرسی....


ادامه مطلب

شنبه 1 اسفند 1394برچسب:,

|
 
خدایا چرا من؟؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

...هی میومد از جولومون رد میشد...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها ما یه بازی دسته جمعی داریم که خیلی باحاله...هممون باهم میشینیم سرکوچه...صبرمیکنیم تا یه موتوری رد بشه...البته اگه خانوم همراش نبود...بعدش هممون با هم تشویقش میکنیم و دست میزنیم ..سوت میزنیم...هورا میکشیم...بعضیا از موتوریا هاج و واج میمونن..بعضیا میخندن و دست تکون میدن...بعضیاشون عصبانی میشن...تعدادکمیشونم که جوونا هستن تک چرخ میزنن برامون...آقا یه بار نشسته بودیم دسته جمعی سرکوچمون داشتیم این بازی رو میکردیم...یعنی هرموتوری رد میشد براش دست و سوت و جیغ و هورا میزدیم....خوب...توی این موتوریا که رد میشدن یکیشون یه کمی مونگل میزد...ازونا که قیافشون شبیه مونگولا هست ولی مونگل نیستن...یه ذره شیرین میزد مغزش...ایشون از هورا و تشویقای ما خوششون اومده بود....هی میومد از جولومون رد میشد...مام بیشتر تشویقش میکردیم...دوباره میرفت کوچه رو دور میزد از کوچه پشتی رد میشد باز میومد مام بیشتر و بیشتر تشویقش میکردیم...هربارم بایه فیگور جدید از جولومون رد میشد...دل و رودمون ورم کرد بسکه خندیدیم به این بشر...خدامارو ببخشه خو تقصیر خودش بود...شکلکی نموند که این روی موتور درنیاره...خوب...آقا دیگه ما با بقیه موتوریا کاری نداشتیم انرژیمونو جمع میکردیم تا این بیاد از جولومون رد بشه تشویقش کنیم....توی همین حال و هوا بودیم...یه بار که از جولومون رد شد وختی دستاشو از فرمون موتور ول کرد که برامون فیگور بگیره...یوهویی ضرت گوم پوق تق..خورد زمین مرد...مام اولش ساکت موندیم..بعدش رفتیم بالاسرش...منکه عمرن به این تنفس دهان به دهان بدم..ایعععععع...یه کم آرین تکون تکونش داد...(عمو عمو...حالت خوبه؟؟)...بعدش خداروشکر به هوش اومد..فقط یه کم دست و پاش خراشیده بود...براش یه لیوان آب آوردیم خورد حالش یه کم جااومد...به موتورش نیگا کرد...گلگیرجولو وچراغ جولو کیلومترش داغون شده بود...دستاشو برد اسمون هی میگفت(خدایاااااا...چرا منننننن؟؟...چرااااا من؟؟؟...همین امروز خریده بودمش)....یه جوری خداروصدا میکرد انگار افراد قبیلش کشته شدنه...بهش میگفتیم (عمو خداروشکر کن که خودت سالمی)..میگفت(خودم به درک...خودم به جهنم...موتورم حیفه)...د بیا....ادامه مطلب زدم...البته یه توضیحاتی هم دادم راجع به خنگ بازی جدیدم...خوشال میشم ببینین....و....دوستون دارم..و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی....


ادامه مطلب

جمعه 30 بهمن 1394برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول34

سلام بچه ها جون....درست شد ..البته ظاهرا درست شد...عکس رو از دستکتاپ انتقال دادم یه درایو دیگه....ازونجا آپلود کردم ...گرفت...امیدوارم دیگه چفتک نندازه...البته من به این ضدحالای وبلاگ عادت دارم....وبلاگ منه دیگه....خیلی خوب...یادم باشه سرفرصت یه اپ درمورد ضدحالایی که وبلاگ بهم میزنه بنویسم...موافقین؟؟؟؟...خوب...ممنون مرسی تشکرررررررر



ادامه مطلب

پنج شنبه 29 بهمن 1394برچسب:,

|
 
mostaraab 2

ما را از شیطان نجات بده عزیزدلم

یه دیپلم بیشتر نداره...بهش میگن...مهندس....د بیا

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب...بچه ها ما توی اصطلاحات محلی شهرمون یه اصطلاحی داریم که میگه((دم دونته))..((dam doonta))...یعنی ..دم دهنته...کنایه از چیزی هستش که خیلی به آدم نزدیک و سهل الوصول باشه...این سهل الوصول رو امروز یاد گرفتم..گفتم ازش استفاده کنم...خوب..مثلا میگیم...بقالی دم دونته..یعنی بقالی دم دهنته ..یعنی بقالی خیلی به خونه شما نزدیکه...خوب...داداش جان صادق زیرچشمش کبود بود..کبودبود..ههههه..خوشم میاد اینو میگم..کبودبود...خیلی خوب...کتک خوبی خورده بود...اونایی هم که زده بودنش خیلی هم به جا کتک زده بودنش...تقصیر خودش بود آخه...این داداش جان صادق من...توی کار آپارتمان سازی و اینا هستش...یه دیپلم بیشتر نداره..بهش میگن..مهندس...د بیا...خوب...خواسته بوده یکی از واحدای یکی از اپارتماناشو بندازه به یه بابایی...من بهشون میگم..قوطی کبریت...اخه آدم توشون خفه میشه...خیلی خوب...مشتری رو برده که واحد اپارتمان رو نشونش بده و براش تعریف و تمجید کرده که یارو رو خرش کنه...همینجور که داشته تعریف الکی میداده...به آقاهه گفته..(خوابش اینجاس...پذیراییشم فلانه ..نمیدونم کجاشم بهمانه..مسترابشم دم دهنته..((همون دسشویی گلاب به روتون))..))..یعنی دسشوییشم خیلی بهتون نزدیکه...بعدش آقاهه هم ازون پنج گیگ سیبیلا بوده خودش بوده با داداشاش ...کلا یه چیزایی تو مایه های ...ناصرملک مطیعی...عموناصرخان مخلصتیم به مولا....خیلی خوب...بعدش این صادق ما گلاب به روتون..((مسترابشم دم دونته)) رو چندین بار توی تعریف و تمجیداش از واحد اپارتمانی بهشون گفته...بالاخره اونام از خیر خرید واحد گذشتن و ریختن صادق مارو اندازه اسبی زدن...نوش جونش..منم بودم میزدمش...خلاصه خیلی به داداش جان مانی اصرار کرد که دوستاشو ببره سراغ اون اقاهه واسه تلافی ولی مانی قبول نکرد...بهش میگفت..(نصف حقتم نبوده...خوب کردن زدنت..منم که دارم میشنوم دوس دارم بزنمت)...آخه یعنی چی به یه نفر بگی.بلانسبت شماالبته((مسترابشم دم دهنته))...بچه ها وقتی ما داریم حرف میزنیم ممکنه بعضی حرفامون بصورت ناخواسته زشت و بد گفته بشه...بهتره روی حرفامون بیشتر دقت کنیم....دیگه..کلی بهش خندیدیم و یه مدتی جوک شد این صادق....حالا ازون روز به بعد هروقت میخاد واحدی چیزی بندازه به کسی..خودش میگه...اصلا سمت دسشویی نمیره...البته من بی مزه تعریف کردم...خود داداش جان صادق خیلی بامزه تر تعریف کرد...و...ادامه مطلب زدم عزیزای من...و...دوستونم دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 28 بهمن 1394برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی4

سلام بچه ها...مثل همیشه ادامه مطلب زدم...قربونتوننننننننننننننن


ادامه مطلب

سه شنبه 27 بهمن 1394برچسب:,

|
 
تحریک

سلام دوستای خوشکلم....خیلی خوب...این ترول کار من نیست...داستانش طولانیه...توی ادامه مطلب نوشتم...اگه دوس داشتین بخونین...ممنون مرسی تشکررررررر


ادامه مطلب

یک شنبه 25 بهمن 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content