ما را از شیطان نجات بده
سلام سلام سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...بازم تایادم نرفته براتون از عید امسالم بگم...حدودای قبل از ظهر بود...من با علی پسرعمه نشسته بودیم روی یه تپه و همینجوری الکی چرت و پرت میگفتیم....بعدش حرف بشکن درومد ..علی گفت(من بشکن بلدم بزنم)بعدش چندبار تلق تلق تلق بشکن زد...منم یه کم نیگاش کردم گفتمش...(وای خوشبحالت من بلد نیستم میشه بهم یاد بدی؟؟)...گفت(خیلی سخته خودم دوماه طول کشید تایاد گرفتم)...
(((((یه مقداری سخت بود اینجای کوه که رسیده بودم...وسطاش بودم...شیبش بالا بود...بچه ها کوه اولش به نظر سخت میاد ولی اگه بزنی به دلش میبینی خیلیم دوس داشتنی و باحاله..کوه کلا دوست خوبیه...خیلی دلم میخاست یه تیر در کنم...ولی هنوز ساعت ده صبح نشده بود...)))))
خلاصه کلی به علی اصرار کردم که بشکن بهم یاد بده بزنم...اونم قبول کرد...بعدش سعی کرد بهم یاد بده ولی من نمیتونستم بعدش انگشتامو گرفت و کمکم کرد که بشکن بزنم...بعدش...من یه دونه زدم...یه کم صدا داد..بعدش دومی رو زدم...بیشتر صداداد..بعدش سومی چهارمی پنجمی...خیلی خیلی از بشکنای علی بیشتر صدا میداد...منم خیییییلی هیجان زده شدم و هی داد میزدم (یاد گرفتمممم..واییییی..چقد خوبهههههه..ممنون علی جوننننن)...علی خیلی خیلی تعجب کرد اصلا فکش افتاد...گفت(چقد زود یاد گرفتی من دوماه بیشتر طول کشید تا یاد گرفتم)...
(((((بالاخره ده صبح شد منم با پنج تیر یا همون وینچستر کوتاه...یا به قول پرنسس پدیا..اینجستر...مجوزداره البته..یه دونه در کردم هوایی...این شلیک خیلی معنی داشت...یعنی به خونواده و قوم و خویشا میگفتم که ..الان ساعت دهه من حالم خوبه مشکلی پیش نیومده...دارم ادامه میدم..ببخشید که قبول نکردم کسی همرام بیاد...)))))
خلاصه به علی گفتم که من یه راز دارم که اینقده باهوشم و اینا...کلی هم براش مثل شعرایی که توی ادامه مطلب تبسم خورشید نوشتم تاب دادم...کلی التماسم کرد تا رازمو بهش گفتم...یه گلهایی بود اونجا قرمزوقشنگ...زیاد بودن اونجا...بهش گفتم اگه ازینا باچایی بخوری هوشت تا سه ساعت خیلی خیییییلی زیاد میشه ولی به کسی نگی...اونم گفت باشه....
(((((صدای شلیک هواییم خیلی بلند بود اصلا همه جای دنیاپیچید...گوممم..گوممم..گومممم..گومممم...گومممممم...گوممممممم....هنوز صداش توگوشمه...))))))
خلاصه داشتم با مانی اینا حرف میزدم که از توی چادر عمه جان اینا عمه جانم جیغ زد...(هانییییییییییییییییییییی)....آخه جولوی همشون علی چندتا ازین گلهای قرمز چیده بود اینداخته بود توی چایی و ریده بود توی چایی کلا....بعد بهشون گفته بود هانی گفته اینجوری آدم باهوش میشه..نگرانی عمه اینا واسه چایی نبود...واسه این بود که ممکن بود کسی ازون چایی بخوره بلایی سرش بیاد...خیلی خوب...بچه ها من نابغه نیستم...بشکن رو هم که خیلی زود یاد گرفتم آخه ...از قبل... بلد بودم...خیلیم خوب بلد بودم..هانی باشی و بشکن بلد نباشی...مگه میشه..مگه داریم..هههههه...تا علی باشه من و بقیه رو با قوطی کبریت من سرکار نزاره...شاید اون زرنگ و زبل باشه..ولی من شاهزاده تاریکی هستم مگه شوخیه...خیلی خوب حوشکلا...ادامه مطلب زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................یاعلی