iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صاعقه3(او خوشحال نیست)

ما را از شیطان نجات بده

یعنی عضلات پشت ساق پاشو دیدم..عین فوتبالیستای تیم ملیه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..پرنسس ملیکا یادم اینداخت توی آپ قبلی که از یکی از دوستام به اسم...شاهان...یه خاطره بنویسم...خیلی خوب..سرکلاس بودم..بی حوصله بودم..حواسم به شاهان بود..اسم یکی از دوستامه..ازمال دنیا هیچی کم نداره..سرووضعش همیشه عالیه..رقیب اصلی زاگرس خودمون توی درس و انضباطه...ولی یه مشکل بزرگ داره..اون بیماری افسردگی شدید داره..بلاازتون دور...بهش میگن..شاهان منزوی...هیچکدوم از بچه ها درکش نمیکنن چون نمیدونن افسردگی چیه...فقط من درکش میکنم چون بخاطر بی خوابی شدیدم حدود هریک ماه یا بیست روز یه بار دچار یه دوره کوتاه یه روز یا دو روز افسردگی میشم...برای همین خوب میدونم چی میکشه این شاهان...ولی شاهان همیشه افسردس...مثلادونفردعواشون میشه اون گریش میگیره...با یه نفر بحثش میشه گریش میگیره..درس رو متوجه نمیشه گریش میگیره...بعضی وختام همینجوری بی دلیل گریش میگیره...کلا درگیره...ولی بدن قوی داره چون نصف بیشتر وقت آزادش روی تردمیل میگذره چون تحرک برای آدمایی که افسردگی دارن خیلی خوبه...دقتشم خیلی بالاس بارها دیدم قلم دفترش وقتی از روی صندلیش میفته روهوا میگیره..برعکس من که وقتی قلم دفترم میفته نیم ساعت باید کف کلاس چاردست وپا راه برم تا برشون دارم...خوب..ظاهرشم عالیه..جون میده واسه اینکه بیارمش توی تیمم ولی حیف که وحشی نیست و زود گریش میگیره...یعنی عضلات پشت ساق پاش رو دیدم عین فوتبالیستای تیم ملیه...خوب..توی همین فکرا بودم که معلم صدا زد(شاهان..برو از توی آزمایشگاه یه ماژیک وایت بورد بیار)..شاهان پاشد رفت...خوب..دیر کرد..بازم دیر کرد..خوب..بازم دیرکرد...بعدش معلم به من گفت برم دنبالش بیارمش چون همه میدونن من و شاهان خوب به زبون هم میفهمیم...منم از خداخواسته رفتم دنبالش...توی آزمایشگاه بود..اخه بچه هاهمینجوری دکوری یه آزمایشگاه داریم...بعدش شاهان یه ماژیک وایت بورد دستش بود همینجوری عین جن زده ها روبرو اسکلت توی آزمایشگاه واستاده ...بهش گفتم(شاهان الان مشتاقان علم همشون یه لنگه پا معطل توئن)..یه کم موند گفت(هانی من ازین میترسم)...بااسکلت بود..منم گفتمش(وااا..آدم به این خوشکلی..کجاش ترسناکه زبون بسته؟)..بازم همون حرفشو تکرار کرد...گفتمش(ببین پسر این یکی بوده از گهواره تا گور دانش جوریده الان اسکلتشوگذاشتن تا مام خجالت بکشیم دانش بجوریم..بیا بریم کلاس)..ولی عین ادم آهنی کوکی همش حرف خوشو میزد..منم گفتمش(میخای کاری کنم دیگه نترسی؟)..گفت(آره)..منم آستینامو زدم بالا دوئیدم سمت یارو اسکلته..پریدم یه فن صاعقه زدم بهش..فن مخصوص خودم رو...یه تنه قویه که روش تمرین دارم..بعدش گورومممم اسکلت پخش زمین شد ترکید ..منم بلند شدم گفتمش (دیدی چقد ضعیف بود)..شاهان دهنش باز موند فقط نگاه من میکرد نگاه اسکلت میکرد...خوب...طبق معمول من دم دفتر بودم...مدیر ازم پرسید(چرا اونکارو کردی؟)..منم گفتم(پام خورد بهش افتاد)...بازم سوالشو تکرار کرد منم حرف خودمو زدم...بعدش حوصلش سررفت گفت(ببین بچه وختی داشتی با دوستت اون حرفارومیزدی بعدش وسیله آزمایشگاهی رو خراب کردی من پشت پنجره آزمایشگاه بودم...)وای وای وای..مچمو گرفت...هیچی نگفتم..بعدش گفت(ایندفه چون بخاطر دوستت اینکاروکردی از انضباطت کم نمیکنم....فقط میمونه..)..دست کردم جیبم واسه کارت پول توجیبی..مدیر گفت(بزار جیبت.عموت حساب کرده)...وای..(آخه چرا به عموم گفتین؟؟؟)...گفت(چون عموت بهترمیدونه چطور تنبیهت کنه)....خوب بچه ها..ببخشید طولانی شد..منم خودم مخصوصا طولانی مینویسم...دوس دارم متن های طولانی بخونین...بچه ها وختی پیش خودتون قرار میزارین همیشه مواظب کسی باشین...هرکاری ازتون برمیاد بخاطرش انجام بدین...شاید هیچوقت ازتون تشکر هم نکنه..ولی..خداهیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره...خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..خدا هیچ کار خوبی رو بی جواب نمیزاره..و..ادامه مطلب..و..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..............هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن6(روز داوری)

ما را از شیطان نجات بده

با تمام قدرت گازش گرفتم...اصلا انگشتشو جوییدم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها نمیدونم اسم بختک رو شنیدین یا نه...یه موجود عجیب و ترسناک که شبا توی خواب معمولا میاد بالاسر آدم و حسی مثل خفگی و فلج به آدم دست میده که بی نهایت ترسناکه...هیچکس نمیدونه دقیقا این موجود چیه...ما توی زبون محلیمون بهش میگیم(تپ تپو)..........tap tapoo......معمولا هم با وارد یه رویای دیگه شدن یا یه حرکت ناگهانی به یکی از اعضای بدن دادن این حالت ترسناک قطع میشه....امیدوارم سراغ هیچکدومتون نیاد خیلی ترسناکه...من که خیلی زیاد این موجود میاد بالا سرم...ولی جالبترین برخوردی که من بااین جونور داشتم شب قبل از روز اول مدرسه بعد از عید همین امسالم بود...یعنی همون شبی که از دوازده به اضافه یک به در اومدیم...خوب...من مثل همیشه خواب نداشتم تا حدودای ساعت چهارونیم پنج صبح...دیگه اونموقه تونستم یه مختصری بخوابم به شکر خدا...خوب...رو به سقف خوابیده بودم...خواب بودم میدونستم که خوابم...بعدش در اتاقم باز شد...بعدش دیگه بی حس شدم...هرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم...خودش بود بختک بود...توی تاریکی اتاق نمیتونستم صورتشو ببینم...بعدش اومد نشست روی سینم بعدش بادستاش می خواست خفم کنه بااینکه میدونستم خوابم ولی باز خیلی ترسناک بود...اصلا همه بدنم فلج بود...بعدش همینجور که داشت خفم میکرد یکی از انگشتاش به دهنم خورد...منم باتمام قدرت گازش گرفتم اصلا انگشتشو جوییدم...قیافش یه ذره شبیه معلممون بود...فک میکردم خودش باشه...آخه بچه ها من با هیچ معلمی نمیتونم رابطه دوستانه داشته باشم...خلاصه...انگشتشو باتمام وجود گاز گرفتم...بعدش یوهو از خواب پریدم نشستم ...دیگه خوابم نگرفت تا دیگه رفتم مدرسه...خوب...روز اول مدرسه ها بعد عید بود...خلاصه...سرکلاس بودیم که آقامعلم وارد کلاس شد...یه چیز جالب...یکی از انگشتاش چسب زخم بسته بود...وختی فکرشو میکردم دقیقا همون انگشتی بود که من توی درگیریم با بختک گاز گرفته بودم....خدا شاهده همش یه جوری نیگاش میکردم....اونم همینجور یه جوری نیگام میکرد...همش پیش خودم فکر میکردم الانه که حمله کنه ...منم آماده بودم که انگشتشو گاز بگیرم...خوب...ادامه مطلب زدم...خیلی دوستون دارم....بدترین قسمت سرماخوردگی حس بد ذهنیه که به آدم دست میده....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 15 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار5

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چادرای متاهل ها جدا بود چادرمجردها جداتر...یعنی دیگه زن و بچه دارا شبا یه طرف میخوابیدن بی زن و بچه ها هم یه طرف می موندن بیدار...خوب...همشم سروصدا بزن و بکوب برقص این حرفا...خوب...دیگه معمولا ما بچه ها هم بیشتر پیش پسرمجردا بودیم...خلاصه خوش میگذروندیم هرجوری بود...این وسط یه مرغ زبون بسته هم تک و تنها که فک کنم مال محلیای اونجا بود کلا پناهنده شده بود به چادرای ما و مام براش دونه و غذا میریختیم...کسی هم کاری بهش نداشت...البته این داداش جان مانی نظربد به این مرغه داشت همش میگفت این جون میده واسه کباب...مام هی بهش میگفتیم ..مگه گشنه موندی اینهمه غذا دیگه چیکار این بدبخت داری...اونم دیگه بی خیال میشد...

((((من به بالاترین نقطه کوه رسیده بودم...یادگاریم هنوز روی یه صخره صاف بود..خودم شخصا اونجا نوشته بودم (1/1/1یادگاری حضرت آدم)..خوب..باچاغو دوباره کنده کاریش کردم و به حالت اول برش گردوندم تا سال بعد که دوباره برم تمیزش کنم...ولی هنوز تا بالا رفتن کامل از کوه یه ذره مونده بود))))

خوب...یه شب تقریبا از نصفه شب گذشته بود ماهام توی چادر مجردا بودیم...من بودم علی بود با چنتا دیگه از بچه ها بقیه دیگه بزرگ بودن...سرم روی پای مانی بود داشتیم با هم حرفای پسرونه میزدیم...چون آدم قویه وقتی سرمو روی پاش میزارم احساس قدرت میکنم...خوب...خلاصه هرکی سرش به یه چیزی گرم بود...یوهویی داداش جان صادق اومد داخل...با یه صورت روانی...یه کارد گنده خون آلود هم دستش بود...چندجای لباسشم لکه های خون بود...همه تعجب زده بهش نیگاه کردن...یه ذره موند...بعدش با یه لحن خاص گفت(کشتمش)...یادمه داداش جان مانی دودستی زد توسرخودش گفت(یا جد سادات..کیو کشتی؟؟؟)...بعدش صادق دیونه درومد گفت(بیایین نشونتون بدم)...همه با ترس و دلهره پاشدیم رفتیم دنبالش...بزرگترا چوب و چماق و تفنگ شکاری آوردن همراشون تا اگه درگیری شد بیکار نمونن نیگاه کنن...توی راه هی بزرگترا میگفتن ..دیدی بدبخت شدیم..دیدی این صادق خل وچل کار دستمون داد..هرچیم ازش میپرسیدن کیو کشتی ..چراکشتی..هیچی نمیگفت...فقط میبردمون سر صحنه جنایت...بالاخره رسیدیم سر صحنه وقوع جرم...بگو چی دیدیم...این مرغ بیچاره رو زده بود باکارد یه پاشو قطع کرده بود...فک کنم بیست وپنج جاشو باکارد زده بود...پاره پاره کرده بود این بدبخت فلک زده رو..یه چاله کوچیک آب هم بود اونجا پرخون شده بود...همه اولش یه ذره ساکت موندن...بعد کلی این صادق رو اردنگی و پس گردنی زدن...حقشه هرچی کتک بخوره...مانی بهش گفت(نصف عمرمون کردی کثافت احمق..)...صادق همونجور که کتک میخورد گفت(مانی بخاطر تو خواستم سرشو ببرم که کبابش کنیم باهم...میخواستم سرشو ببرم فرارکرد منم باکارد افتادم دنبالش)...خوب...اینم از داداش جان صادق ما که نفری ده سال از عمرمون اونجا بخاطر این الاغ بازیش کم شد...اولین بار بود که من از دیدن کشته شدن یه حیوون خوشحال میشدم اخه قبلش هممون فکر میکردیم اون یه آدم کشته....

(((((نشسته بودم روی یه صخره حدود دومتری که کفش صاف بود و بالاترین نقطه کوه بود..البته فک کنم بالاترین بود ...راحت میشد روش دراز بکشی...من اونجا تنها بودم..نه جنی بود نه غولی بود نه ماری بود...هیشکی نبود..البته اونجا من تنهای تنها هم نبودم...یه اژدهاتوی اون کوه زندگی میکنه که باهام دوسته ..اژدهای اژدها هم نیست...یه جوونوره که اندازش اندازه یه دستمه..سیاهه...از سالی که میام بالای کوه باهام دوست شده..امسال یه ذره بزرگتر شده...شبیه اژدهاهه...زیر اون صخره که من میشینم روش ...زندگی میکنه...چون آدم نمیبینه زود باهام دوست شد..زشته ولی خوشکله...اسمشو(اژی)..ejiگذاشتم ..همون اوله اژدها میشه اژی...خیلی آرومه.. باهاش کلی حرف زدم اونم گوش میکرد...بعدش یه کم سعی کردم به خورشید خیره بشم ولی چشام سوخت بی خیال شدم....سرمو گذاشتم روی کمر اژی پاهامو جمع کردم روی سینم چشمامو بستم سعی کردم یه کم بخوابم...داشتم برای برگشتن از کوه زورمو جمع میکردم..آخه پایین اومدن از کوه سخت تر از بالا رفتنشه خوب...ادامه مطلب یادتون نره...بازم سال نوتون مبارک...راستی ...نمیدونم اژی دقیقا چیه ..یه آفتاب پرسته...یه ایگوآنا...یه مارمولک بزرگ...شایدم یه سوسمار)))))


ادامه مطلب

جمعه 13 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار4(بیچاره گلها)

ما را از شیطان نجات بده

با لحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...سلام دوستای گلم...سلام دوستای گلم...حتما تعجب کردین من چرا هی گل گل میکنم...خوب...الان میگم براتون...خاطره امروزم درباره گل هستش...من یه شوهر عمه دارم دکترای ادبیات داره...بعضی وختام باهاش بحث میکنم...بی خیال...توی سه دقیقه یا کمتر به..وایسا وایسا بزار منم حرفمو بزنم میندازمش...اون همیشه از بحث کردن با من فرار میکنه...اون بابای علی خودمونه...همیشه هم سعی میکنه خوشو احساساتی و شاعرانه نشون بده..ولی معلوماتش بد نیست...خوب...

((((خیلی دیگه نمونده بود من به بالاترین نقطه کوه برسم...دلم نمیومد کوه رو تموم کنم...کوه عزیز من فاتح تو نیستم فقط اومدم پیشت مهمونی زودم میرم ...ماباهم دوستیم...مگه نه؟؟))))

دم صب بود...روز دوم فک کنم...نشسته بود روی چمنها و به طبیعت نیگا میکرد منم نزدیکیاش بودم..بعدش درومد گفت(آدم باید توی زندگی ازین گل زیبا که تک و تنها اینجا رشد کرده یاد بگیره چطور مقاوم باشه)...توجه ماهایی که دوروبرش بودیم بهش جلب شد...باز این میخاد شعر بگه...بعدش به گلی که جولوی پاش بود اشاره کرد..گفت(چه گل زیبایی واقعا شاهکار خلقته)...من یه کم به گل نیگا کردم...بعدش ..وای...جولوی پای منم یه دونه گل بود...تازشم ..از گل شوهرعمم بزرگتر و خوشکلتر بود...بالحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم(ولی گل من از مال شما مقاومت تره)..بعدش همه به گل من نیگا کردن....بعدش من پز گلمو دادم...بعدش پدیا ازونطرف درومد گفت(گاو گل من از گلای شما خیلی خوشکلتره)...وااااا...بعدش مانی گفت(گل من که دیگه ترکونده گلای شما دربرابر گل من باس لونگ بندازه)...بعدش داداش جان صادق هم از گلش گفت ..بعد همه که اونجا بودن...بعدش سرگلامون حرفمون شد حمله کردیم به گلای همدیگه که لهشون کنیم...بیچاره گلها...آخه شوهرعمه گرامی بااون عینک ته استکانی یوخده بیشتر دقت میکردی...اونجا که تا دلت بخاد ازین گلها بود...گلهای قرمزکوچولو با برگایی که شبیه کاغذ بودن...اونجا تا چشم کار می کرد ازون گلها بود...شوهرعمه هم ازین گیج بازی که دراورده بود ناک اوت شد...رفت توی چادر...

((((هرچی به بالای بالای کوه نزدیکتر میشدم قدمهامو آهسته تر میکردم...بخدا دلم نمیومد تمومش کنم...من توی اون کوه هیچی نبودم...))))

خیلی خوب بچه ها....ادامه مطلب فراموش نشه...خودتون گل باشین عمرتون عمر کوه....خوب...و...فردا دوازده به اضافه یک به دره تااونجا که من شنیدم...پس اگه فردا میرین بیرون مواظب خودتون و بقیه و طبیعت خدا باشین...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم.....زاگرس منتظر کامنت تو هستم ببینم ایندفه چطور کامنت میدی...شاید یه روزی این وبلاگ رو تو ادامه دادی ...کسی چه میدونه...............مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:,

|
 
بانوی دو عالم2

به نام مادر

سلام بچه ها خداشاهده از ساعت 5بعدازظهر همینجوری وایسادم بربر به مانیتور نیگاه میکنم...باور کنید نمیدونم چی بنویسم...همش دارم به یه انسان بی همتا فکر میکنم که بزرگی ایشون چطور ذهنم رو متوقف کرده...دارم فکرمیکنم به اینکه همه پیامبران خدا معجزه دارن...مثل زنده کردن مرده ها ...یه عصا که تبدیل به اژدهامیشه...یا مثلا...زیبایی الهی و تعبیرخواب...یا مثلا همکلام بودن با خدا...همش دارم به بانویی فکر میکنم که پیغمبرخدا اونو ام ابیها یا مادرپدرش نامیده بود...همیشه همه جا...دخترابابایی هستن...و از پدرشون آرامش و احساس امنیت میگیرن...ولی اون چه دختری میتونه باشه که پیامبرخدا از ایشون آرامش مادرانه میگیره و اونو مادرخودش می نامه....اون دختر حضرت محمد(ص) هست...اون کسی هست که حتی حضرت جبرئیل(ع)برای ورود به حریم شخصی و خونه ایشون ازشون اجازه میگیره ...بچه ها امروز روز ولادت مادر همه بی مادرای دنیاس...اصلا از لحاظ معنوی مادر همس...بازم دارم به معجزه های پیامبران فکر میکنم....ولی بچه ها شاید به این موضوع فکر نکرده باشین....این بانوی بی همتا...مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) هستن...بچه ها این بانوی کامل بااینکه پیامبر نیستن ولی یه معجزه بزرگ دارن...معجزه ای که به نظر من بعد از قرآن بالاترین معجزه هستش....فک کنم متوجه شده باشین...حضرت امام حسین(ع) پسر ایشون هستن....یعنی بزرگترین اعجاز انسانی از طریق حضرت فاطمه(س) وارد دنیا شدن...و در دامان پرمهر ایشون بزرگ شدن....خوب...روز ولادت حضرت فاطمه(س) بر همه شیعیان دنیا مبارک....به امید روزی که الگوی همه دخترا و مادرای دنیا حضرت فاطمه(س) باشه...

(((خیلی خوب بچه ها...بازم سلام...تازه داشتم از سرماخوردگی خوب میشدم که دچار یه ویروس آنفولانزای خیلی قوی شدم...تا الان چهارتا آمپول زدنم با یه سروم....اصلا حالم خوب نیست....از تب انگار دارم آتیش میگیرم...فقط بخاطر اول حضرت فاطمه(س) بعد بخاطر شما که خیلی دوستون دارم آپ زدم...خیلی خوب...بهرحال ماکه بخیل نیستیم ویروسام باید نون بخورن دیگه....خوب...بچه ها ممکنه..احتمالا نتونم کامنتای دوستامو تایید کنم یا تایید میکنم ولی شاید نتونم جواب بدم...از الان شرمنده...فردا جواب میدم...راستی امروز وختی خواستم یکی از آمپولامو بزنم یه ترول اومد توی ذهنم که فردا نه پس فردا میزنم...خوب..ادامه مطلب زدم...قربون همتون)))


ادامه مطلب

چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار3(گوممم..گومممم...گومممم)

ما را از شیطان نجات بده

سلام سلام سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...بازم تایادم نرفته براتون از عید امسالم بگم...حدودای قبل از ظهر بود...من با علی پسرعمه نشسته بودیم روی یه تپه و همینجوری الکی چرت و پرت میگفتیم....بعدش حرف بشکن درومد ..علی گفت(من بشکن بلدم بزنم)بعدش چندبار تلق تلق تلق بشکن زد...منم یه کم نیگاش کردم گفتمش...(وای خوشبحالت من بلد نیستم میشه بهم یاد بدی؟؟)...گفت(خیلی سخته خودم دوماه طول کشید تایاد گرفتم)...

(((((یه مقداری سخت بود اینجای کوه که رسیده بودم...وسطاش بودم...شیبش بالا بود...بچه ها کوه اولش به نظر سخت میاد ولی اگه بزنی به دلش میبینی خیلیم دوس داشتنی و باحاله..کوه کلا دوست خوبیه...خیلی دلم میخاست یه تیر در کنم...ولی هنوز ساعت ده صبح نشده بود...)))))

خلاصه کلی به علی اصرار کردم که بشکن بهم یاد بده بزنم...اونم قبول کرد...بعدش سعی کرد بهم یاد بده ولی من نمیتونستم بعدش انگشتامو گرفت و کمکم کرد که بشکن بزنم...بعدش...من یه دونه زدم...یه کم صدا داد..بعدش دومی رو زدم...بیشتر صداداد..بعدش سومی چهارمی پنجمی...خیلی خیلی از بشکنای علی بیشتر صدا میداد...منم خیییییلی هیجان زده شدم و هی داد میزدم (یاد گرفتمممم..واییییی..چقد خوبهههههه..ممنون علی جوننننن)...علی خیلی خیلی تعجب کرد اصلا فکش افتاد...گفت(چقد زود یاد گرفتی من دوماه بیشتر طول کشید تا یاد گرفتم)...

(((((بالاخره ده صبح شد منم با پنج تیر یا همون وینچستر کوتاه...یا به قول پرنسس پدیا..اینجستر...مجوزداره البته..یه دونه در کردم هوایی...این شلیک خیلی معنی داشت...یعنی به خونواده و قوم و خویشا میگفتم که ..الان ساعت دهه من حالم خوبه مشکلی پیش نیومده...دارم ادامه میدم..ببخشید که قبول نکردم کسی همرام بیاد...)))))

خلاصه به علی گفتم که من یه راز دارم که اینقده باهوشم و اینا...کلی هم براش مثل شعرایی که توی ادامه مطلب تبسم خورشید نوشتم تاب دادم...کلی التماسم کرد تا رازمو بهش گفتم...یه گلهایی بود اونجا قرمزوقشنگ...زیاد بودن اونجا...بهش گفتم اگه ازینا باچایی بخوری هوشت تا سه ساعت خیلی خیییییلی زیاد میشه ولی به کسی نگی...اونم گفت باشه....

(((((صدای شلیک هواییم خیلی بلند بود اصلا همه جای دنیاپیچید...گوممم..گوممم..گومممم..گومممم...گومممممم...گوممممممم....هنوز صداش توگوشمه...))))))

خلاصه داشتم با مانی اینا حرف میزدم که از توی چادر عمه جان اینا عمه جانم جیغ زد...(هانییییییییییییییییییییی)....آخه جولوی همشون علی  چندتا ازین گلهای قرمز چیده بود اینداخته بود توی چایی و ریده بود توی چایی کلا....بعد بهشون گفته بود هانی گفته اینجوری آدم باهوش میشه..نگرانی عمه اینا واسه چایی نبود...واسه این بود که ممکن بود کسی ازون چایی بخوره بلایی سرش بیاد...خیلی خوب...بچه ها من نابغه نیستم...بشکن رو هم که خیلی زود یاد گرفتم آخه ...از قبل... بلد بودم...خیلیم خوب بلد بودم..هانی باشی و بشکن بلد نباشی...مگه میشه..مگه داریم..هههههه...تا علی باشه من و بقیه رو با قوطی کبریت من سرکار نزاره...شاید اون زرنگ و زبل باشه..ولی من شاهزاده تاریکی هستم مگه شوخیه...خیلی خوب حوشکلا...ادامه مطلب زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................یاعلی


ادامه مطلب

سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار2(رستاخیز مارها)

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...داشتم براتون از مسافرت عیدم میگفتم...زنعموبده رو که شکست دادم...حالا وقتشه با هم به جنگ یه مار خطرناک بریم....مار زنگی...خوب...صدای اعلام حضور مارزنگی با دمشه که تکون تکونش میده عین یه زنگوله...که اگه از نزدیک بشنوین شبیه اینه که یه قوطی کبریت پر رو هی تکون تکون بدین...شنیدم میدونم...خوب...من و داداش جان مانی و داداش جان صادق مرگ گرفته که یه بار اونجا نصف عمرمون کرد با یکی از پسرعمه هام ..پسرعمه علی...که همسن خودمه با دوسه تا دیگه رفتیم یه دوری توی سبزه ها و گلها و اینا بزنیم...برای اتیش روشن کردن هم کبریت لازم بود که من همرام برده بودم...وسط راهپیمایی شیطونیم گل کرد و خیلی حرفه ای قوطی کبریت رو جوری که اونا نبینن تکون تکون میدادم...بعد مانی گفت(صب کنین..احتمالا یه مار زنگی اینجاس)...ترسیدن..منم خودمو زدم به ترس...بعدش بارعایت اصول و توی یه خط و دقت به زمین زیرپامون توی یه صف برگشتیم...چون مارهای زنگی قبل از حمله به مهاجم اخطار میدن...بهترین کار برگشتنه...یه کم دیگه رفتیم...بازم من قوطی کبریتو تکون تکون دادم...بازم شنیدن..بازم ترس و دلهره...بازم یواش برگشتیم..خلاصه...چندباراینجوری ترسوندمشون...

((((رسیده بودم به ابتدای کوه سیاه...میدونستم اولش سخته چون آدم باید یه مقداری به تغییر زاویه حرکت عادت کنه بعدش دیگه وضعیت بهتر میشد...ازچند صخره بالاکشیدم و شروع کردم به فتح کوه..(هی آقاکوهه حریف امروزت منم..هانی)....)))))

خیلی خوب...یه بار که میخواستم بازم قوطی کبریت تکون بدم..یه لحظه داداش جان صادق دید...لو رفتم...یه کتک مختصری نوش جان کردم و مانی خیلی عصبانی قوطی کبریتمو پرت کرد ...بعدش دیگه خطر مار زنگی رفع شد...داشتیم می رفتیم....وای خدای من...اینبار تهدید جدی یه مار زنگی شروع شده بود...همه به من نگاه کردن...(بخدا من نیستم...قوطی کبریتو که مانی مونگل پرت کرد)...باورشون نشد...جیبامو گشتن...من دروغ نمیگفتم...خوب..بازم باترس و لرز برگشتیم...مانی میگفت که چون تو این صدا رو باقوطی کبریت درآوردی یه مارزنگی شنیده و تحریک شده...ولی چقد بی سواده...بچه ها مارها همشون کر هستن..تااونجا که من شنیدم...خدایی من خیلی ترسیده بودم...چون تجربه نیش مار خوردن رو دارم....ولی اونا اندازه من نمیترسیدن...خلاصه من و پسرعمه علی دستای هموگرفته بودیم و هی الکی به هم دیگه دلداری میدادیم...ولی جفتمون خیلی ترسیده بودیم...

((((رسیده بودم به یه جاده طبیعی توی بدنه کوه که بوسیله جاری شدن آب بارون به مرور زمان درست شده بود...کارم اینجا راحت بود....من باید سالی یه بار این کوهو فتح کنم...)))))

خلاصه...گردش غیرعلمی زهرمارمون شد و از ترس مارزنگی که چندبار دیگه تهدیدمون کرد دیگه بی خیال شدیم و برگشتیم....چون روبرو شدن با یه مار سمی شوخی نیست...شب شد...دیدم پسرعمه علی...راستی پسرعمه علی همونو میگم که کفشاشو اون سری جاگذاشته بود خونمون...همونو میگم...خوب..دیدم اومده نشسته کنارم یه جوری میخنده...لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بسته بود...گفتمش(چه مرگته بگو)...بازم خندید...چندبارگفتمش..بالاخره دست کرد جیبش و قوطی کبریتو بهم داد...گفت (هانی نمیدونم چرا قوطی کبریتت رفت توی جیبم هی تکون تکون میخورد)...وای وای وای...عجب جونوری هستی علی...ولی ازم قول گرفت چیزی به کسی نگم وگرنه احتمالا واسه جفتمون کتک درمیومد...ولی حال کردم خیلی کارش جالب بود...هرچی عوض داره گله نداره هانی...مگه نه بچه ها....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم ...................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شایدم یه سوسمار1

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه کم ممکنه طولانی بشه واس همین زود بریم ببینیم چی شد چی نشد...خوب...داداش جان مانی داشت باهام حرف میزد(هانی دیگه خیلی داری شورشو درمیاری کارت درسته ولی تابلو شده عنه کارو درآوردی دیگه)..منم گفتمش(آخه عمورضا بهم پول داد..نمیشد که اینکارونکنم)...خوب بچه ها...همین چند روز پیش یعنی تقریبا همزمان با سال تحویل یه کم اینور اونورش رفتیم کوهستان..کوهستانه کوهستانم نبود...یه منطقه بزرگ کوهستانی که وصل میشه به رشته کوههای زاگرس...زاگرس خودمون نه ..زاگرس کوهستانی...اطراف شهرمونه...خلاصه جاتون خالی...خیلی حال میده شب بخوابی چشاتو باز کنی ببینی توی چادر وسط طبیعتی...البته من موقه تحویل سال یه خواب اجباری داشتم...خوب...بچه هاجون همونطورکه میدونین توی هر فامیل و قوم و خویشایی یک یا چند ادم منفی هست که همه رو به جون هم میندازن...بدگویی میکنن...خلاصه همه رو اذیت میکنن...مام توی فامیل یه دونه داریم...یه زنعموی دیگمه...زن عمورضامه...دوسش که دارم..ولی...خیلی خوب...اون انگار نمیتونه بدی رو از خودش دور کنه..با بدی نفس میکشه انگار...

((((میخواستم شروع کنم به کاری که سه ساله هروقت میریم کوهستان انجام میدم...خودم تنهایی...یه کوه خیلی خیلی بزرگ و سیاه هست...ببینیش وحشت میکنی...یه کوه صخره ایه...محلیای اونجا بهش میگن...لونه جن...(loona jenn)...یعنی..لانه اجنه...من هرسال از صب زود خودم تنهایی ازش میرم بالا...اونقد بلنده که بالا رفتن و پایین اومدن ازش از شیش صب که بری ساعت دو عصر دوباره برگشتی...))))

خوب...داشتم میگفتم...همش منتظربودم اونیکی زنعموم یه حرکت اشتباه بکنه که من دلیلی برای حمله داشته باشم....آخه اونروزمامان خاله نسا دوبار بهش سلام کرد ولی اون عوضی جوابشو نداد..مامان خاله دلش شکسته بود از چشماش میفهمیدم ولی به رو نمیاورد...خلاصه..اونیکی زنعمو داشت برنجا رو که روی شعله بودن هم میزد...یوهویی یه صرفه خیلی معمولی کرد...منم همونلحظه شیرجه زدم برای برنجا اول لگدزدم به برنجا همش ریخت زمین بعدش شیرجه زدم برای خودش و انداختمش زمین نشستم رو شیکمش و داد و بیدادوفوش که(چرا صرفه کردی بالای برنجا و خلت و تف و اب دهنتو اینداختی توش)..ولی نمیزدمش فقط دستامو روی صورتش گذاشته بودم و فشارشون میدادم که بترسه...بعدش تازه گفتمش(من دیدم دعا اینداخته توی غذا این جادوگررررررررر)..اخه ازینکاراهم میکنه ولی اونروز من داشتم تهمتش میزدم....خوب...همه گیج شده بودن....

((((بسم الله کردم و یادخدا و شروع کردم رفتن به سمت کوه بزرگ و سیاه....موقه رفتن بهش نگاه نمیکردم چون ممکن بود بترسم و برگردم...خداوکیلی ترسناکه...سیاه و بلند و البته زیبا...))))

ولی نمیدونم چرا کسی نمیومد جدامون کنه همه فقط نیگا میکردن...حین دعوامرافعه خشنم با اونیکی زنعمو یه جوری به مامان خاله نسا نیگا میکردم که متوجه بشه این دعوا بخاطر اونه...دلش خیلی شاد شده بود...آی بمیرم براش جونم به جونش وصله...خوب..بالاخره مانی اومد گرفت بلندم کرد پرتم کرد توی چادر و قضیه تموم شد...ولی بعدش کلی منو اونیکی زنعمو به هم فوش میدادیم...گذشت ..تا شب شد...هنوز غذا آماده نبود...عموجان رضا اومد کنارم نشست..خیلی یواش گفت(دستت درد نکنه اجنبی خوب حساب زنمو رسیدی)...گفتمش(قابلی نداشت)...یواش حرف میزد و کلی با هم چونه زدیم البته یواشکی...گل کلامشم این بود که ...میخاست من شام رو برای زنش یا همون اونیکی زنعمو زهرمار کنم...یه مبلغی هم بهم داد که بخاطرش حاضربودم زنعموبده رو از کوه پرت کنم پایین یه دعواکه چیزی نبود....آخه بیشترهمه عمورضاازدستش اذیته...خوب...

((((هرچی به کوه سیاه نزدیکتر میشدم یه چیزی بیشتر بهم میگفت که برگردم..ولی وقتی هانی یه کاریو شروع کرد بایده بایده باید تمومش کنه به بهترین شکل....)))))

موقه شام من درست روبروی زنعموبده نشستم...من خیلی خیلی باغذا نمک میخورم...زنعموبده گفت(کمترنمک بخور ازین وحشی تر نشی)...هیچی نگفتم...بیشتر نمک ریختم رو غذا...بعد گفت(سگ دورگه مگه باتو نیستم)...خوب..دلیل کافی بود واسه درگیری...منم شیرجه کماندویی زدم براش و بازم دعوا...ولی مواظب بودم تاغذاشو قورت بده بعد حمله کنم ممکن بود خدانکرده بپره گلوش...اونم اماده بود بهترجنگید باهام ولی بازم من بهتربودم و کلی زدوخورد داشتیم...حواسم بود هرکی میخاس جدامون کنه یواش عموجان رضا جولوشو میگرفت.....میدونم خیلی طولانی شد....باید ببخشید....کلی حالشوگرفتم ولی...کسی نمیومد جدامون کنه..انگارهمه دوس داشتن اون یه کم ادب بشه..نفسم داشت بندمیومد..داد زدم(یه ک*****بیاد مارو جدا کنه تا من اینو نکشتممممممممم)...خوب...دیشبم مثلا واسه آشتی دادن منو اونیکی زنعمو اومده بودن خونمون ..ولی نمیدونم زنعموبده چی گفت بازم شیرجه کماندویی زدم براش بازم دعواشد....هههههههه....کارم بد بود ولی...هههههه..بی خیال...ادامه مطلب زدم...خیلی مهمه...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....................مر30


ادامه مطلب

یک شنبه 8 فروردين 1395برچسب:,

|
 
دروغگو کم حافظه نیست

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....و..همینطور سلام آریاجان...خوب...چرا من همین اول کاری به آریا سلام اختصاصی کردم...من چند روز پیش یه دروغی گفتم...یعنی یه کلکی زدم که خیلی تابلو بود...یعنی داداش جان یوسف که هنوز آدم آهنی منو نکشیده فهمید...بچه ها یه عکس آدم آهنی سخت براش انتخاب کردم فک کنم دندوناش میریزه تا بکشدش برام...خوب دیگه..رفیق هانی بودن این دردسرارم داره...خوب...میخواستم از اتفاقای همین نیمچه مسافرت عیدم براتون بگم که آریا گیر داده که چرا من اونروز اون کارو کردم...منم مجبورم کامل بگم...خیلی خوب...من قبلنا با یه افرادی درگیری داشتم یکی ازین افراد برای اینکه شخصیت منو جولوی همه کوچیک کنه کامنتای خصوصیه منو عمومی میکرد ..برام عجیب بود اخه من بلد نبودم...منم هی براش کامنت خصوصی مورد دار مینوشتم تا بالاخره از رازش سردربیارم...تااینکه اون فرد یه سوتی داد که باعث شد من بفهمم چطور اینکارومیکنه...خیلی خیلی ساده بود...منم ...چندمدت پیش باید میرفتم بیمارستان...یوسف از آریاآرین خواست که از من بی خبرش نزارن...خوب..کامنتا رو داشتم میخوندم...دیدم کامنت یوسف بی جواب میمونه اینجوری منم که نیستم ادامه حرفای بچه ها رو باهمدیگه تایید کنم...موقش بود که از روش اون فرد برای توی عمل انجام شده قرار دادن ارین استفاده کنم بعدش کامنت اریا رو دستکاری کردم چون اگه کامنت رو بصورت معمولی دستکاری کنی شکل جمله بندیهاش عوض میشه و همه میفهمن عوض شده...آریا هم همش بهم میگفت چرا کامنت منو دستکاری کردی...؟؟؟....خوب..منم از زبون آریا قول دادم که ارین یوسف رو ازمن بی خبر نزاره...ولی خودمم متوجه نشدم چطور ممکنه نظری که تایید نشده باشه جواب داده بشه بوسیله یه کامنت دهنده دیگه....ولی یوسف فهمید...خوب...من کلک زدم...کارم اصلا درست نبود...بچه ها.دروغ بدترین سم کشنده ایه که میتونه وجود داشته باشه...آدولف هیتلر گفته((هر جامعه ای را که میخواهی نابود کنی دروغ را به آنها بیاموز))...بچه ها البته توی اسلام دروغ مصلحتی هم داریم که یعنی دروغی که باعث انجام گرفتن کار خیری میشه که ثواب هم داره...ولی بازم این دلیل نمیشه آدم بیاد هر دروغی بگه اونوقت بگه که دروغ مصلحتی بوده...دروغ همیشه به دردسر ختم میشه..مثل الانه من...که مجبور شدم بخاطر دروغ گفتنم یه خاطره خنده دار برای شما رو عقب بندازم...خوب...از همه معذرت میخام...بازم از همه معذرت میخام...و..از همه مهمتر از همه معذرت میخام..سعی میکنم تکرار نشه...سعی میکنم البته...خوب...میگن دروغگو دشمن خداس...ولی به نظر من اینجور نیست..دروغگو دشمن خودشه...چون هیچکس نمیتونه با خدا دشمنی کنه....هیچکس...خوب..و بازم میگن..دروغگو کم حافظس که بازم میگم ..نه...دروغگو کم حافظه نیست...دروغگو کلا تعطیله....و...ادامه مطلب زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 فروردين 1395برچسب:,

|
 
فردای آنروز2

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خوب...منم به نوبه خودم پیشاپیش سال 1396رو به همتون تبریک میگم امیدوارم سال خوبی رو درکنار عزیزانتون داشته باشین...خوب...یه پیام نوروزی معروف هم دادم که اونایی که امکان شنیدن صدای وبلاگ رو دارن میتونن بشنون..البته یه کم عجله ای شد...بی خیال ..مهم نیته...خیلی خوب...قرار بود اون مسابقه ای رو که سر همستر من برگذار کردم رو براتون تعریف کنم...خوب...من بودم با زاگرس و آریا آرین و دو سه تا دیگه از دوستام...خوب...مسابقه خیلی ساده بود ..میرفتیم کلوپ و دور زمین فوتبال دو دور مسابقه دو میدادیم...ولی چه مسابقه دوئی....قانونشو من گذاشته بودم...حتما فک میکنید که همستر به نفر اول مسابقه میرسید...نه...طبق قانون من همستر به نفر آخر مسابقه میرسید....خوب...بریم سر مسابقه...دور اول مسابقه همه چی نرمال بود...ولی وای از دور دوم مسابقه...یکی خوشو زمین مینداخت یکی نمی دوئید...یکی الکی میگفت خسته شدمه...خلاصه همه یه جوری میخواستن نفر آخر بشن...خیلی مسخره شده بود....منم که عین فیلما تصویر آهسته میدوئیدم....هرکی میدیدمون فک میکرد هممون دیونه شدیم...خیلی خندیدیم اونروز...هرکی یه ادایی درمیاورد که اخر بشه...فک کنم یک ساعت یا بیشتر طول کشید تا به خط پایان نزدیک بشیم...هممون مونده بودیم کنار خط پایان هی همدیگه رو بفرما تعارف میزدیم که شما بفرمایین ...نه ممنون شما بفرمایین...هیشکی خلاصه دوس نداشت ازین خط پایان لعنتی رد بشه...آخه پای یه همستر خوشکل و مامانی درمیون بود مگه الکیه....خیلی خوب...خلاصه همونجور که خیلیاتون فهمیدین کار به دعوامرافعه کشید و شروع کردیم به هل دادن همدیگه و کتک کاری...قاتی شده بودیم ناجور...بالاخره دوسه تا از بچه ها پرت شدن اونور خط پایان...و..باختن..هههههه...خیلی مبارزه طول کشید...هیشکی نمیخاست شانس همستر دار شدن رو از دست بده...خوب...دیگه طولانیش نکنم...فقط من موندم با زاگرس ...هردومون خیلی از بقیه فاصله داشتیم...همه مونده بودن ببینن بالاخره کی آخر میشه....من و زاگرس یه کم به همدیگه خیره شدیم...بعد به خط پایان که ریده مال شده بود...بعد به جعبه که همستر داخلش بود...بعدش هردومون با تمام سرعتی که داشتیم به طرف خط پایان دوئیدیم...من میخواستم زاگرس آخر بشه که همستر به اون برسه ..زاگرس میخواست که من آخر بشم که همستر به من برسه...هردومون از شدت فشاری که به خودمون میاوردیم واسه دوئیدن دیگه داشتیم داد میزدیم....و به سمت خط پایان میرفتیم...خوب...بازم سال نو مبارک...چندتا اتفاق جالب توی این نیمچه مسافرتم برام افتاد که آپهای بعدی براتون تعریفش میکنم حتما تا یادم نرفته....توی ادامه مطلب براتون یه نقاشی از نقاشیای یوسف رو کشیدم تا همتون باچشم خوتون ببینین من نقاشیم بهتر یوسف هستش...خوب...حالا به نظر شما همستر به من رسید یا به زاگرس؟؟؟....دوس دارم نظرتونو بهم بگین.....البته یوسف اگه اینو داری میخونی بهت بگم جواب دو لاینه نمیخام ...یه جواب...یا ..هانی..یا ..زاگرس...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.......مرسی...


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 فروردين 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content