iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


هانی..الهه ترول38

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...مثل همیشه به جز این ترول ...یه چیزایی هم زدم در آنروی سکه....خوب...ممنون مرسی تشکرررررررررررررر


ادامه مطلب

دو شنبه 6 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
فریدون

ما را از شیطان نجات بده

وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه مدتی بود داداش جان مانی همش از یکی به اسم فریدون توی خونه تعریف میداد...میگفت خیلی کارش درسته ..زرنگه..تیزه...خلاصه ازین حرفا..جوری ازین باباتعریف میدادکه دیگه وختی از آق فریدون میگفت من تپش قلب میگرفتم از دلهره...هی پیش خودم میگفتم آق فریدون دیگه چه موجودیه که مانی ازش حساب میبره...خوب..تااینکه چندروز پیش مانی گفت که آق فریدون قراره بیاد پیشش مهمونی آخه قراره با هم نقشه بچینن...وای خدای من...چه نقشه ای...جریانشون چیه...خدایاخودت بخیرکن...خلاصه...پنج شنبه همین هفته گذشته قرار بود آق فریدون بیاد خونمون...از صب تا عصر مهمون باشه...منم همش فکرای ترسناک میکردم...خوب..ساعت طرفای نه صب بود که آق فریدون یا همون فری...زنگ زد به گوشی مانی و مانی بهم گفت که برم استقبال ایشون...بخخخخدا میترسیدم برم دروبازکنم...زنگ درنزده بود اول به مانی زنگ زده بود که پشت دره...بعدش منم رفتم دروباز کردم...بعد یکی دیگه دیدم...یه آقایی همسن مانی تقریبا...لاغر..موهاش جوگندمی کمی جولوی موهاش ریخته بود...یه تی شرت اندامی تنش..یه شلوار جین آبی پاش..یه دونه ازین دستبندای پلاستیکی کشی که مدشده بین بچه ها به دستش...یه زنجیرنقره باریک گردنش....بعدش سلام کرد منم جواب دادم...بعدش هی نیگااینور اونور میکردم تاخود آق فریدون رو ببینم فک میکردم این آقاباید یکی از نوچه بچه هاش باشه...بعدش کسی نبود ..ازش پرسیدم(بفرمایین باکسی کاری دارین؟)..بعدش اون آقاهه بایه لحن بچگونه گفت(ببخشید من فریدونم باآقامانی کارداشتم)..وااااااااااااااااااااااااا...این فریدونهههههه؟؟؟؟...ای خداااااا...آخه من انتظار داشتم بیست سانت ازراست بیست سانت ازچپ سیبیل داشته باشه ..موهاش فر باشه شلوار بیتل پاش باشه پیرن مشکی یه پاکت سیگارفروردین دم جیبش باشه...خلاصه...آق فریدون اومدداخل...حالانقشه چیدنشون چی بود...میخواس واسه مانی مانقشه کلن کلش بچینه تاضدغول و ضد پکاباشه...نقشه هم چیز پیچیده ای نبود یه دفاع جعبه ای بودکه خودم برامانی قبلاچیده بودم ولی مانی الکی ایرادمیگرف...حالابعدن درموردنقشه چینی کلش براتون توضیحاتی میدم...بعدش مانی گفت آق فریدون یه چیزی ازت میخادولی روش نمیشه بگه..منم گفتمش..(بگوعزیزم بگوخجالت نکش تو هم مثل پسرخودم میمونی عزیزم)..بعدش خیلی ملوس وبچه گونه گفت(میخواستم اگه اشکالی نداره اجازه میدین بازی دویل می کرای برام بزاری)..منم بردمش تو اتاقم خیلی خجالتی بوداین فریدون...مانی هم خیلی تحویلش میگرفت...تااومدتوی اتاقم اول رفت قرآن بوسید...دلم براش شکست یه لحظه..زودرفتم سراغ مانی گفتمش(وای به حالت مانی اگه واسه مسخره کردنش آورده باشیش خونه)..خلاصه تامانی جون من وپدیا رو قسم نخوردکه مسخره ای درکارنیست و فریدون منشی وهماهنگ کننده کارای صادق شده خیالم راحت نشد...خلاصه من ومانی و فریدون کلی باهم بازی کردیم...فریدون خیلی دویل می کرای خوب بازی میکرد...ولی نمیدونم چرا هرچی میگفت من ناغافلی میگفتم(آخی حیوونی)..دست خودم نبود حرف زدنش خیلی بچه گونه وخجالتی بود...خوب...بچه ها هیچوقت آدمها رو از روی اسم و لقب و شهرت و این حرفا قضاوت نکنیم....آقافریدون خیلی آقای خوبیه...امیدوارم مانی یه کم ازش شعور یاد بگیره...و..ادامه زدم..و..دوستون دارم...و..ایستاده بودهمچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم .................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 4 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
به نام پدر

به نام خداوند بخشنده مهربان

روزی حضرت علی(ع)نزد پیامبر(ص) رفتند و با هم به سخن پرداختند...پیامبر(ص)به حضرت علی(ع)فرموندند..(ای علی می خواهی یکی از دوستان نزدیک تو را در بهشت به تو معرفی کنم؟)..حضرت فرمودند(آری ای پیامبرخدا)..و پیامبر(ص) نام آن فرد را به ایشان گفتند...حضرت علی آن مرد را می شناخت اما از پیامبر سوال فرمودند(ای پیامبرخدا من او را می شناسم اما او از ترسایان((مسیحیان))..است پس چگونه او یکی از دوستان نزدیک من در بهشت می باشد؟)...پیامبر(ص)فرمودند..(ای علی امروز او نزد تو خواهد آمد و خودش دلیل دوستی نزدیکش را در بهشت به تو خواهدگفت)...حضرت علی(ع) از محضرپیامبر مرخص شدند و به سمت خانه روانه گشتند که در راه با همان مرد مسیحی روبرو شدند...آن مرد خدمت حضرت عرض کردند(ای علی من مسلمان نیستم و اداب مسلمانی هم نمی دانم اما قلبن تو را بسیار دوست دارم و همیشه از دیدار شما شادمان می شوم)...

خوب..سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...امروز روز ولادت حضرت علی(ع)هست ...من این روز رو به همه شما و همه جهان تبریک میگم...امروز روز پدر هم هست...بچه ها با پدرهاتون دوست بشین...مطمئن باشین پدر میتونه بهترین دوست بچه هاش باشه...و همینطور پدرای عزیز روزتون مبارک و شماهم لطفا با بچه هاتون دوست باشین...خودتون بهتر می دونین که بهترین دوستای شما بچه های شما هستن....خیلی خوب...ادامه مطلب هم زدم...خیلی خوشحال میشم بخونین...

(((خوب...دوستانی که یوسف رو میشناسن یه خبری از آقایوسفمون براشون دارم که خودش گفت که بهتون بگم...بچه ها..هارد لپ تاپ یوسف خراب شده...کلا قاتی کرده نابود شده...الانم دود از لپ تاپش میزنه بیرون...میگه ایرور..بد سکتوری..میده..خوب..من نمیدونم بدسکتوری چیه ..فقط از اسمش معلومه مصیبتیه کلا...امیدوارم لپ تاپ یوسف درست بشه و هرروز پیام..خوب سکتوری بده...ایشالله کامپیوترای همتون از ایرور ..بدسکتوری ...در امان باشه...آمین..)))


ادامه مطلب

پنج شنبه 2 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
من نگران اسبامممممم

ما را شیطان نجات بده

...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چندروز پیش یه طوفان قوی از جنوب و جنوب غربی کشور رد شد...توی خوزستان بیشترین قدرتش بود...و..بیشترین قدرتش توی شهرما بود...بیشترین صدمه رو شهر ما دید....مخصوصاحومه شهر...روستاها شهرکها...ماتوی رودخونه شهرمون کمی پایینتر از پل شناور یه قسمتی شبیه جزیره داریم که همیشه چندتااسب اونجاهستن...همشهریااون اسباروخیلی دوسشون دارن..همه اون اسبارو میشناسن...قبل از طوفان...وسط طوفان...بعدطوفان..رودخونه شهرمون به شکل بسیار بسیار وحشتناکی طغیان کرد...طوریکه اصلا هرچی مکان تفریحی کناررودخونه بود غرق آب شدن...چندروزپیش دم غروب طوفان شروع شد و حدود سه ساعت ادامه داشت...آسمون قرمزشده بود زمین سفید از شدت بارون...آسمون خیلی ترسناک شده بود...ابرا دیونه شده بودن...من رفتم دم درنشستم تا بهتر طوفان رو ببینم وبشناسمش...چون میگفتن توی پنجاه سال سابقه نداشته همچین چیزی...لای در ایستاده بودم وتماشامیکردم..وسط طوفان روبروم توی کوچه شبح یه آدم دیدم..وای..بعدش شبح اومد نزدیکتر...ازبس بارون ناجور بود نمیتونستم تشخیصش بدم...اون یه مامورنیروی انتظامی بود...داد زد (برو داخل بچههههه)...منم داد زدم(چیییییی؟؟)...دادزد(برو داخل اینجاچیکارمیکنییییی؟؟)..منم دادزدم(نگران اسبامممممم عمووووو)..دادزد(کیییییی؟؟؟)...دادزدم(اسباااااا)..صدای همدیگه رو به زور میشنیدیم...خلاصه اونم اسبها رو میشناخت...همه شهر اسبها رو میشناسن...همه دوسشون دارن...حتی بخاطر اونا شهرداری چندتامجسمه شبیه واقعی اسب روی سراشیبی نرسیده به بهشت علی زده..نزدیکای محل اسبا روی ..جزیره آبی...دادزد(خبرشونو دارم بچه ها گفتن سالمننننن)...دادزدم(بگو بخداااااا)...خلاصه هرجوری بود منو فرستاد داخل...هرچیم اصرارش کردم بیاد داخل قبول نکرد..آخه میگفت ماموریت داره باید گشت زنی کنه...ما توی خونه هامون بودیم...ولی خیلی از مامورای نیروی انتظامی وسط طوفان گشت زنی میکردن...ما توی خونه هامون بودیم..مامورای آتش نشانی وسط طوفان حضور داشتن....ماتوی خونه هامون بودیم اورژانس وسط طوفان ماموریت داشتن...ما توی خونه هامون بودیم..نیروهای ارتش وسط طوفان ماموریت داشتن مواظب اتفاقای احتمالی باشن....ما توی خونه هامون بودیم ...ولی خیلیا زیر طوفان بودن...خوب...سیل خیلی خیلی به شهرمون و روستاهای اطراف و شهرکهای اطراف خسارت زد...ولی بچه ها اسبها سالم هستن و حالشونم خوبه...آهان راستی...یه سگ نگهبان هم همیشه باهاشونه..اونم حالش خوبه....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 31 فروردين 1395برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول37

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...اینم یه ترول...مثل همیشه ادامه مطلبم زدم...آقا قربونتون


ادامه مطلب

یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها2

ما را از شیطان نجات بده

از ماشین پیاده شد...اومد سمت ما...خوب...ولی خیلی نزدیک نشد...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...میخواستم امروز یه مطلب ناراحت کننده ورزشی بنویسم ولی خوب..گفتم..نه هانی بهتره فاز منفی امروز نباشه..خیلی خوب..پس یه خاطره مینویسم...خوب...مامان زاگرس یه گلدون قدیمی گنده داره که خیلی قشنگه یه گیاهی شبیه درخت هم داخلشه که نمی دونم اسمش چیه..برگاش که خیلی بزرگه...خوب...این گلدون یادگاری مادر مرحومشونه..همه چی مال خداس..خوب..حالا اینو داشته باشین...در یک صبح دل انگیز آفتابی من و زاگرس داشتیم توی کوچمون روبروی خونه زاگرس اینا  با توپ چل تیکه من فوتبال میزدیم..البته عین بچه آدم...بعدش عموجان ماشین از خونه بیرون آورد که بره دنبال کاراش...ولی حرکت نکرد...از ماشین پیاده شد..اومد سمت ما...خوب..ولی خیلی نزدیک نشد..گفت(خسته نباشین بچه ها..اجازه میدین منم یه شوت بزنم؟؟)..مگه می تونستیم بگیم نه...توپ رو خودم یواش پاس دادم واسه عمو جان...توپم..تپ تپ تپ...افتاد جلوی عموجان...بعدش..کیشششش...استپش کرد..بعدش عموجان یه لنگشو برد بالا..اصلا دنیای پشت سر عموجان خط خطی رنگارنگ شد...بعدش ..ضرررتتتتت...یه شوت قدرتمند زد...توپ هم عین موشک رفت ..پیچید ..پیچید..پیچید...در خونه زاگرس اینا باز بود...بچه ها وختی توی کوچه بازی میکنین حتما در نزدیکترین خونه رو که ممکنه مال شما یا دوستاتون باشه باز بزارین...میفهمین که چی میگم..روزگار عجیبیه...خوب..در خونه زاگرس اینا باز بود...توپ رفت توی خونه..بعدش..گورومممم پوروققق..ترقققق...ضرررتتت...صدای شکستن یه چیزی اومد...مامان زاگرس جیغ زد..(کار کدومتون بوووووووددددد؟؟)...عموجان خیلی سریع سوار ماشین شد گازشو گرفت و از محل حادثه گریخت...ما موندیم و مامان زاگرس....بعدش بیچاره زاگرس گردن گرفت..اگه هم میگفتیم کار عموجان بوده هم کسی باور نمیکرد..وختی عموجان برگشت خونه هیچی درمورد قضیه نگفت..فقط هی زنعمو براش جریان رو تعریف میکرد و ازش می خواست من و زاگرس رو نصیحتمون کنه...آخه گلدون یادگاری چیزی نبود که با پرداخت خسارت یا خریدن یکی مثلش جبران بشه...من و زاگرس هم چیزی به کسی نگفتیم..الانم گلدون هستش ولی وصله دوخته شده...بدک نیست ..میشه تحملش کرد..بچه ها همیشه ما نیستیم که خرابکاری میکنیم بعضی وختا بزرگترامونم یه خرابکاریایی هم میکنن...خوب...بهرحال..پسرا پسرن..اینو من همیشه گفتم...خوب..امروز داربی پاییتخت بود...منم برام خدایی فرقی نداره کی ببره کی ببازه درهرحال با مانی میریم بیرون شادی میکنیم هرکدومشون که ببره...ولی من نمیتونم دروغ بگم..تهه دلم پرسپولیس رو بیشتر دوس دارم...ولی اگه ازم اسمای پرسپولیسیا رو بپرسن بلد نیستم...همین بازی امروز رو هم ندیدم...ولی یه ادامه مطلبی بخاطر پیروزی پرسپولیس زدم که میدونم هم پرسپولیسیا هم استقلالیا باهام موافقن...میگی نه...برو ادامه مطلب میبنی...خوب..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 فروردين 1395برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن7(فرشته مرگ برمیخیزد)

ما را از شیطان نجات بده

(مانی خدا لعنتت کنه...بیدارت کردم که کمکم کنی...صاف فرستادیم توی دهن اژدها؟؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...یه شب ساعت سه و نیم چهار بود یه ذره گشنم شده بود...رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی بخورم...من توی آشپزخونه بودم که یه صدای آشناشنیدم ..یعنی دوصدای آشنا...آره..دوتا سوسک دسشویی داشتن به همدیگه پیام میدادن...کوکوکوپ..کوکوکوپ...خوب..صداشون از داخل حموم میومد...منم چراغ حموم روشن کردم یه دمپایی برداشتم تانابودشون کنم...رفتم داخل حموم...آخه حموم ما تهه آشپزخونمونه...خوب...رفتم داخل حموم...دیدمش...سرشو کرده بود توی یه شکستگی کوچیک دیوار و به خیال خودش قایم شده بود..توی زاویه دیوار کف زمین بود...گفتم بهتره شامپو بریزم روش ببینم چطوری میمیره..میخواستم توی شامپوغرقش کنم...شامپو برداشتم ولی یه حس بدی داشتم...تا خواستم شامپوبریزم یه چیزی افتادجولوم....وای...نصف بدن یه سوسک دسشویی دیگه بود...از سقف افتاده بود...باعث شد به بالای سرم نیگاه کنم...(دخیل یا میرسلیمون)..یعنی(امیرسلیمان..حضرت سلیمان)...یه مار زرد رنگ روی سقف بود...نصف سوسکه دم دهنش بود داشتن میل میفرمودن ....این از کجااومده؟؟...ولی وقتی دقیق نیگاش کردم یه چیز دیگه بود...یه هزارپای بیش ازحد بزرگ بود...خشکم زده بود...اصلا سوسکه یادم رفت...(خونسردباش هانی..نترس...آروم باش)...یواش قدم عقبی برداشتم و خیلی آروم از حموم اومدم بیرون...نمیدونستم چیکارکنم...دست وپام از ترس لرزه گرفته بود...همش خیال میکردم یکی یاچندتای دیگه هم اطرافم هست...مجبورشدم مانی روبیدارکنم...(مانی مانی بیدارشو)...به زوربیدارش کردم(چته؟ بازخواب بد دیدی؟)...گفتمش(نه بدتر..یه هزارپا..هزارپا چیه ..یه ده هزارپا توی حمومه)...پاشد اومد که ببینه...آخه خیلی جک جونور دوس داره ولی فقط واسه گذاشتنشون توی الکل...اونم وقتی دیدش ترسید...گف(این دیگه چیه؟؟...نباید بکشیمش بایدزنده بگیریمش)..گفتمش(به من مربوط نیست خودت بگیرش اصلنم نزدیک نمیام)...خوب...من بایدمیرفتم توی حموم با یه سبد بزرگ پلاستیکی که سرش خوب کیپ میشد...وایمیستادم زیرهزارپابعدمانی باچوب بلند مینداختش توی سبد منم فوری درشو میبستم تا نخوردتمون...(مانی خدالعنتت کنه بیدارت کردم که کمکم کنی صاف فرستادیم توی دهن اژدها؟؟)..گف(خفه شوکارتو بکن)...خیلی ترسناک بود...همش حرکت میکرد روی سقف...منم زیرش جابجامیشدم...تااینکه توی یه موقعیت خوب..مانی اینداختش پایین..چشاموبستم دادزدم(یاعلی)...بعدش هزارپاهه افتادتوی سبدکه دستم بود منم فوری گذاشتمش زمین و سرشوگذاشتم کیپش کردم...نامرد همش توی سبد برمیخیزید ضرت ضرت هی باکلش میزد توی سر سبد بخخخخدا زور استفاده میکردم که درسبدبازنکنه...فردا من داشتم به یه هزارپای خیلی خیلی گنده توی یه شیشه بزرگ الکل سفید نیگاه میکردم....اندازه گرفتیمش یه ذره از یک متر کوتاه تر بود...یه چیز غیرعادی بود...تامدتی نگران بودم نکنه یکی یاچندتا دیگه مثلش باشه توی خونه...متخصص آورد مانی خونه رو سم پاشی کردن ...ولی دیگه هنوز که ازین چیزا ندیدم...ولی چیزی که نگرانم میکنه اینه که ممکنه سوسک پیدا بشه مثل این گنده شده باشن....خوب...هم بشن...منکه ترسی ندارم ...اندازه یه کامیون هم بشن ما در خدمتشون هستیم...و...ادامه مطلب...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم.......................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 25 فروردين 1395برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول36

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خیلی وقته ترول نزدم...حالا این ترول فوتبالی رو داشته باشید دوباره بعدن میزنم ترول...خوب...قابل توجه اونایی که دارن غذا میخورن بگم که یه خاطره سوسکی دیگه دارم آپ بعدی ایشالله مینویسم...فعلا گیر کردم تو سوسکا بیرون نمیام ههههههه...نه ..آخه اگه ننویسمش یادم میره...خوب..موفقققققققققققق...آهان ...ادامه مطلبم زدم...


ادامه مطلب

دو شنبه 23 فروردين 1395برچسب:,

|
 
فردای فردا

ما را از شیطان نجات بده

گفتمش(آفرین...برو روی کتاب...آفرین پسرخوب)....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...میخام ایندفه براتون درباره یه موضوع چندش آور صحبت کنم...آخه دارم به لش موجودی که روی یه کتاب توی اتاقمه نگاه میکنم...مورچه ها دارن یواش یواش میبرنش ولی هنوز یه ذره از جسد کثیفش مونده....من بارهاگفتم که ازسوسکای دسشویی متنفرم...من برای تمام طبیعت احترام خیلی خیلی زیادی قائلم....البته بجز سوسکای دسشویی...هیچوقت نمیخواستم نظرم رو درباره سوسکای دسشویی بگم ولی دیشب یعنی دم صبح یه اتفاقی افتادکه تصمیم گرفتم نظرمودربارشون بگم...البته ممکنه شمافک کنیدمن دیونه باشم یاوحشی باشم یا زیادفیلم میبینم....ولی...دم صبح بود ..تازه خوابم داشت میگرفت...یه صدای آشنابجزصدای تیک تیک ساعت بغل تختم میشنیدم...ولی داشت خوابم میومد...بعدش یه چیزی روی دستم راه رفت که باعث شد مثل کسی که برق220ولت گرفته باشدش از جام پریدم البته یه جیغ هم زدم...زودچراغ رو روشن کردم...آره..قایم شده بود ولی میدونستم یه سوسک دسشوییه...بنظرشماممکنه سوسکای کثیف دسشویی فقط یه حشره زشت وکثیف باشن ولی برای من چیزی بیشتر از اینهاهستن...بنظرشماموجودات فضایی یه روزی ممکنه به ماحمله کنن؟؟...نمیدونم نظرشماچیه ولی من میگم(نه)...بنظرمن اوناخیلی وقته به ماحمله کردن...یه زمان خیلی خیلی خیلی قدیمترازالان یک سری موجودات غارتگرفضایی برای ادامه نسلشون سلولهای بدن خودشونو به سمت زمین پرتاب کردن تاادامه نسلشون توی زمین بگذره...ولی فشارهوا ومقداراکسیژن کره زمین باعث شدکه اونهابه شکل یه مشت حشره رشد کنن...یه مشت سوسک دسشوی که قدرت تولیدمثل بالایی داشتن...اونهابصورت نیمه مخفی بین آدمهارشدکردن و به تداوم نسلشون ادامه دادن..ولی این پایان کارنبود...اونها کم کم باشرایط زمین سازش پیدامیکنن..باهوش میشن...توانایی تصمیم گیری پیدامیکنن..بزرگ و مهاجم میشن...و...توی یه فرصت مناسب به ما حمله میکنن...داداش جان مانی میگه (قدیمتر یادمه سوسکای دسشویی خنگ بودن و خودشون میرفتن زیردمپایی ولی الان فرارمیکنن و قایم میشن یه ذره هم بزرگترشدن)...اون یه مونگوله ولی بااین حال اینو خوب فهمیده...من هربلایی بگین سر این سوسکاآوردم...لهشون کردم...آتیششون زدم...پختمشون...توی روغن داغ سرخشون کردم...سم پاشیشون کردم...آب جوش سرشون ریختم...هربلایی بگین سر اینا آوردم...شمام هرجااینا رو دیدین توی نابودکردنشون شک نکنین...اونابرای ما آرزویی جز نابودی کامل ندارن برای همینه مام بصورت ناخودآگاه ازشون میترسیم و نفرت داریم....منم ازشون میترسم ونفرت دارم ...خلاصه...اون قایم شده بود...رفتم روی صندلی وباپشت ناخونهای انگشتای اشاره هردودستم...کوپ..کوپ..کوپ..کوکوکوپ...صداایجادکردم...چون بایه صدایی شبیه این همدیگروصدامیکنن...اگه این صداروایجادکنین وادامه بدین ازمخفیگاهشون میان بیرون...خوب..اومد بیرون...پریدم بایه مشت زدمش ولی نمرد...زخمی شد...مقداری از داخل شکمش از بدنش زده بود بیرون و به زور خودشو میکشیدکه فرارکنه...منم خیلی خونسرد پشت سرش راه میرفتم وهی باپام یواش بهش میزدم که زجربکشه...اونم داشت فرارمیکرد...گفتمش(آفرین..برو روی کتاب..آفرین پسرخوب)..با پام یواش میزدمش که بره روی یه کتاب که روی زمین بود...اینجوری بهترمیتونستم لهش کنم...رفت روی کتاب...خوب..بهش گفتم(به اربابت بگو...هانی برگشته)...بعد زدم باپام وباتمام قدرت لهش کردم....ادامه مطلب زدم....دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....دشمن سوسکای دسشویی.....مرسی


ادامه مطلب

شنبه 21 فروردين 1395برچسب:,

|
 
هاون و دسته اش

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..اولش خواستم یه خاطره بنویسم گفتم ..نه بزار چون پنج شنبس یه چیزتعریف کنم که اورجینال پیام اخلاقی دار باشه..خوب...حتما داستان حضرت موسی(ع)وقارون رو شنیده باشین...خوب..حالامن میخام یه ورژن متفاوت از داستان قارون بنویسم...اینو از عمومش ناصرم شنیدم...خوب..قارون یه آدم بسیار عابد و زاهدی بوده که زندگی فقیرانه ای داشته اونقدر که بیشتر روزا خودش باخانوادش فقط یه وعده غذا میتونستن بخورن...خوب...ولی قارون خیلی خیلی آدم خوب و امانتداری بوده بطوریکه خیلی ها چیزهای باارزششونو پیشش به امانت میزاشتن...قارون اینقد باخدا بوده که حتی یه جورایی رقیب معنویه حضرت موسی(ع)بوده..تااین حد...خوب..همونجور که شیطان چشمش دنبال همه آدماس و قارون هم یه آدمی بوده که شیطان رو باعبادتش خیلی آزارمیداده برای همین یه نقشه برای قارون میکشه و خودشو به شکل یه انسان درمیاره این دردگرفته و میره سراغ سرگرمیه جدیدش یا همون قارون...خوب..قارون مشغول عبادت بوده که شیطان میره سراغش و بهش یه هاون امانت میده قارون هم قبول میکنه که امانتشو نگه داره..ولی شیطان بهش میگه(آقای قارون فقط بی زحمت این دسته هاون رو به هاون نکوبون)...قارون میگه(باشه)...شیطان میخاد بره که بازم میگه(قارون یادت نره این دسته هاون رو به هاون نکوبون)..بازم قارون میگه(چشم)...بازم شیطان میخادبره ولی میگه(قاری جون این دسته هاون رو به هاون نکوبی وااا)...قارون میگه(چشم عزیزم چشم جونم یه بارگفتی فهمیدم)...شیطان میخاد بره بازم برمیگرده میگه(نکوبی دستشو به هاونش)...قارون میگه(میری یا بالگد بیرونت کنم)..خلاصه چندین بار شیطان این حرفو میزنه و میره...ولی صدای نحسش توی گوش قارون میپیچه(یه بار .یه بار..یه بار..دستشو..دستشو..تشو..تشو..به..هاون..هاون..هاون..ون..ون..نکوبی..نکوبی..کوبی ..بی...بی)..خلاصه قارون پیش خودش میگه(یعنی چرااین مرد مدام ازم میخواست دسته هاون رو به هاون نکوبم؟)..گرفتین چی شد بچه ها؟؟؟...قارون میمیره از فضولی...خلاصه میره ..تق..یکی با دسته هاون به هاون میزنه...میبینه ععععععههههههههه...یه سکه طلاافتادددددد...بازم میزنه ..اه..بازم یه سکه دیگه...ولی هاون سالمه هیچیش نشده....چندبار میزنه هی سکه طلامیفته...د بیا...قارون پولدار شدی مفتی مفتی...دیگه کار قارون به جایی میرسه که همش داشته بادسته هاون به هاون میزده و پولدارتر میشده...خداکه از یادش میره هیچ زن و بچه خودشم از یادش میره..اینقده پولدار میشه اینقده پولدار میشه که چهل تا بار شتر فقط کلیدای خزانه های پر از پول و طلاش بوده...حالا سعی میکنه به روش غیراخلاقی به حضرت موسی(ع)تهمت بزنه ولی آبروی خودش میره بماند...خلاصه حضرت موسی بسکه به این قارون میگه(قارون بی خیال شو..حدااقل زکات مالت رو بده)..دیگه حضرت محترم میبینن فایده نداره..بلانسبت شما شتر میفهمه قارون نمیفهمه...حضرت میرن و به خدا شکایت میکنن..چون قارون دیگه داشته از مردم هم سواستفاده میکرده برای پولدارتر شدن...خداهم به حضرت عزیز میگن(ای موسی نزد قارون برو که تراب(خاک)..در اختیار توست)..موسی میره و بازم سعی میکنه این قارون رو آدمش کنه که طبق معمول قارون گمراه ما چفتک میندازه...بعد حضرت میفرماین(تراب بگیر)..قارون یه ذره میره توی زمین..بازم حاضرنمیشه قبول کنه..بازم حضرت میفرماین(تراب بگیر)...بازم قارون میره پایینتر...خلاصه کار به جایی میرسه که قارون میفته به التماس که (ای موسی مرا ببخش)ولی بازم حاضرنمیشه از یه ذره از ثروتش بگذره...بازم به دستور حضرت و به خواست خدا قارون میره و میره...تا دفن میشه..بعد حضرت میگه(ممکنه مردم خیال کنن من قارون رو بخاطر بدست آوردن ثروتش از بین بردم)..از خدامیخاد که تمام مال وثروت قارون رو هم توی زمین دفن کنه یعنی کلا قارون آسفالت میشه...و..تموم...خدا به حضرت موسی میگه(اگر قارون به جای التماس کردن به تو وکمک خواستن از تو فقط یک بار منو صدا میکرد میبخشیدمش)...قربونت برم خدا...خوب...نکته اخلاقی که خودم همیشه از شنیدن این قصه میگیرم اینه که اگه اون هاون قشنگه رو بدست بیارم باهاش ریتم دوضرب میگیرم کلا...خوب..شمارونمیدونم...خلاصه هاون بدستتون رسید مافقیر بیچاره ها رو فراموش نکنین..ادامه مطلب زدم که هیچ ربطی به داستان نداره...دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 19 فروردين 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content