ما را از شیطان نجات بده
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..اولش خواستم یه خاطره بنویسم گفتم ..نه بزار چون پنج شنبس یه چیزتعریف کنم که اورجینال پیام اخلاقی دار باشه..خوب...حتما داستان حضرت موسی(ع)وقارون رو شنیده باشین...خوب..حالامن میخام یه ورژن متفاوت از داستان قارون بنویسم...اینو از عمومش ناصرم شنیدم...خوب..قارون یه آدم بسیار عابد و زاهدی بوده که زندگی فقیرانه ای داشته اونقدر که بیشتر روزا خودش باخانوادش فقط یه وعده غذا میتونستن بخورن...خوب...ولی قارون خیلی خیلی آدم خوب و امانتداری بوده بطوریکه خیلی ها چیزهای باارزششونو پیشش به امانت میزاشتن...قارون اینقد باخدا بوده که حتی یه جورایی رقیب معنویه حضرت موسی(ع)بوده..تااین حد...خوب..همونجور که شیطان چشمش دنبال همه آدماس و قارون هم یه آدمی بوده که شیطان رو باعبادتش خیلی آزارمیداده برای همین یه نقشه برای قارون میکشه و خودشو به شکل یه انسان درمیاره این دردگرفته و میره سراغ سرگرمیه جدیدش یا همون قارون...خوب..قارون مشغول عبادت بوده که شیطان میره سراغش و بهش یه هاون امانت میده قارون هم قبول میکنه که امانتشو نگه داره..ولی شیطان بهش میگه(آقای قارون فقط بی زحمت این دسته هاون رو به هاون نکوبون)...قارون میگه(باشه)...شیطان میخاد بره که بازم میگه(قارون یادت نره این دسته هاون رو به هاون نکوبون)..بازم قارون میگه(چشم)...بازم شیطان میخادبره ولی میگه(قاری جون این دسته هاون رو به هاون نکوبی وااا)...قارون میگه(چشم عزیزم چشم جونم یه بارگفتی فهمیدم)...شیطان میخاد بره بازم برمیگرده میگه(نکوبی دستشو به هاونش)...قارون میگه(میری یا بالگد بیرونت کنم)..خلاصه چندین بار شیطان این حرفو میزنه و میره...ولی صدای نحسش توی گوش قارون میپیچه(یه بار .یه بار..یه بار..دستشو..دستشو..تشو..تشو..به..هاون..هاون..هاون..ون..ون..نکوبی..نکوبی..کوبی ..بی...بی)..خلاصه قارون پیش خودش میگه(یعنی چرااین مرد مدام ازم میخواست دسته هاون رو به هاون نکوبم؟)..گرفتین چی شد بچه ها؟؟؟...قارون میمیره از فضولی...خلاصه میره ..تق..یکی با دسته هاون به هاون میزنه...میبینه ععععععههههههههه...یه سکه طلاافتادددددد...بازم میزنه ..اه..بازم یه سکه دیگه...ولی هاون سالمه هیچیش نشده....چندبار میزنه هی سکه طلامیفته...د بیا...قارون پولدار شدی مفتی مفتی...دیگه کار قارون به جایی میرسه که همش داشته بادسته هاون به هاون میزده و پولدارتر میشده...خداکه از یادش میره هیچ زن و بچه خودشم از یادش میره..اینقده پولدار میشه اینقده پولدار میشه که چهل تا بار شتر فقط کلیدای خزانه های پر از پول و طلاش بوده...حالا سعی میکنه به روش غیراخلاقی به حضرت موسی(ع)تهمت بزنه ولی آبروی خودش میره بماند...خلاصه حضرت موسی بسکه به این قارون میگه(قارون بی خیال شو..حدااقل زکات مالت رو بده)..دیگه حضرت محترم میبینن فایده نداره..بلانسبت شما شتر میفهمه قارون نمیفهمه...حضرت میرن و به خدا شکایت میکنن..چون قارون دیگه داشته از مردم هم سواستفاده میکرده برای پولدارتر شدن...خداهم به حضرت عزیز میگن(ای موسی نزد قارون برو که تراب(خاک)..در اختیار توست)..موسی میره و بازم سعی میکنه این قارون رو آدمش کنه که طبق معمول قارون گمراه ما چفتک میندازه...بعد حضرت میفرماین(تراب بگیر)..قارون یه ذره میره توی زمین..بازم حاضرنمیشه قبول کنه..بازم حضرت میفرماین(تراب بگیر)...بازم قارون میره پایینتر...خلاصه کار به جایی میرسه که قارون میفته به التماس که (ای موسی مرا ببخش)ولی بازم حاضرنمیشه از یه ذره از ثروتش بگذره...بازم به دستور حضرت و به خواست خدا قارون میره و میره...تا دفن میشه..بعد حضرت میگه(ممکنه مردم خیال کنن من قارون رو بخاطر بدست آوردن ثروتش از بین بردم)..از خدامیخاد که تمام مال وثروت قارون رو هم توی زمین دفن کنه یعنی کلا قارون آسفالت میشه...و..تموم...خدا به حضرت موسی میگه(اگر قارون به جای التماس کردن به تو وکمک خواستن از تو فقط یک بار منو صدا میکرد میبخشیدمش)...قربونت برم خدا...خوب...نکته اخلاقی که خودم همیشه از شنیدن این قصه میگیرم اینه که اگه اون هاون قشنگه رو بدست بیارم باهاش ریتم دوضرب میگیرم کلا...خوب..شمارونمیدونم...خلاصه هاون بدستتون رسید مافقیر بیچاره ها رو فراموش نکنین..ادامه مطلب زدم که هیچ ربطی به داستان نداره...دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی
ادامه مطلب
|