iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


اقرا بسم ربک الذی خلق

  بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستای من....امروز یه روز خیلی خیلی خاص هستش...یه روز که برای من و همه دنیا یه روز ویژه هست....جناب تاریخ میگه توی همچین روزی یک مرد بزرگ انتخاب شده تا بهترین و کاملترین دین رو به همه دنیا بفرسته...دینی رو به دنیا هدیه بده که تاییدکننده تمام ادیان قبل از خودشه....کتابی رو به دنیا هدیه بده که دنیا برای بدست آوردن لیاقتش حالاحالاها باهاس تمرین کنه...قرآن...شنیدم حضرت محمد(ص)توی همچین روزی به پیغمبری برگزیده شدن....وهمینطور شنیدم درواقع کلی از نصفه شب گذشته بوده که فرشته خدا حضرت جبرئیل(ع) به فرمان خدا میاد و تمام علم کائنات رو وارد قلب محمدرسول الله میکنه....وضعیت حضرت محمد(ص)با همه پیامبران عزیز دیگه فرق میکنه...تمام و یا اکثرپیامبرای عزیز دیگه همیشه توی سرزمینهای خوش آب وهوا و مردمی ملایم به رسالت انتخاب شدن...ولی حضرت محمد(ص)توی بدترین آب وهوا و به خشن ترین مردم اون دوران یعنی قوم عرب باید رسالت خودشو ابلاغ میکرده...حتی ایشون مجبور بودن برخلاف میل باطنی خودشون و فقط بخاطر حفظ اسلام دست به جنگ هایی بزنن....اونم جنگهایی خیلی سخت...کسانی که ضرب شمشیر اعراب قدیم رو چشیدن فقط میتونن شرایط سخت مسلمانان صدر اسلام رو درک کنن...آخه بچه ها..کفار هم برای خودشون سازوبرگی داشتن و پهلوانانی...همینجور الکی هم نبودن....حضرت محمد دین اسلام رو در سخت ترین شرایط ممکن به دنیا هدیه میده...و بین تمام پیامبران ایشون بیشتر از همشون سختی تحمل میکنه که همتون کتابهای دینی و تاریخ خوندین خیلی بهتر از من میدونین....خوب...دین اسلام برای هرقسمت پنهان و آشکار زندگی آدم دستورالعملهای عاقلانه داره که بیانشون کار من نیست...من فقط میتونم یه چیزی بگم...خوب..وقتی حضرت جبرئیل(ع)برای حضرت محمد(ص)ظاهر شدن اولین کلمه ای که فرمودن چی بود؟...آفرین...(((اقرا)))..یعنی (((بخوان)))...وقتی حضرت... پیغمبر شدن دیگه نیازی به خوندن نداشتن که...کافی بود اسم یه علم رو بشنون..دیگه تمام علوم و تجربه های اون علم یا هرچیز دیگه کامله کامل توی وجودمبارکشون ایجاد میشد...در واقع این پیام ((اقرا))واسه ماهاس...یعنی ..بخوان...یعنی مطالعه کن...یعنی یاد بگیر...یعنی پیشرفت کن...مهمترین دستور خدا به بشریت در همون اولین کلمه ای که به محمدرسول الله وحی شد خلاصه شده....خوب...هرکی خودشو مسلمان میدونه لطفا شروع کنه به چیزای جدید یادگرفتن...الان ساعت چهاروچهل وپنج دقیقه بعدازنصفه شبه...منم به احترام حضرت محمد(ص)کاملترین ومهمترین انسان تاریخ گذشته وآینده توی این موقع از شب پست تبریک مبعث گذاشتم....عیدمبعث مبارک....بچه ها اولین کلمه حضرت جبرئیل به همه انسانها یادتون نره.....خوب...ادامه مطلب یه حدیث خوشکل از دوست داشتنی ترین انسان تاریخ گذشته وآینده گذاشتم ..خیلی دوس دارم بخونیدش...خوب....ببخشید کم نوشتم....کاش خیلی بیشتر ازینا مینوشتم....خوب...الهم صلی علی محمدوآل محمد.....


ادامه مطلب

پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
به نام پدر

به نام خداوند بخشنده مهربان

روزی حضرت علی(ع)نزد پیامبر(ص) رفتند و با هم به سخن پرداختند...پیامبر(ص)به حضرت علی(ع)فرموندند..(ای علی می خواهی یکی از دوستان نزدیک تو را در بهشت به تو معرفی کنم؟)..حضرت فرمودند(آری ای پیامبرخدا)..و پیامبر(ص) نام آن فرد را به ایشان گفتند...حضرت علی آن مرد را می شناخت اما از پیامبر سوال فرمودند(ای پیامبرخدا من او را می شناسم اما او از ترسایان((مسیحیان))..است پس چگونه او یکی از دوستان نزدیک من در بهشت می باشد؟)...پیامبر(ص)فرمودند..(ای علی امروز او نزد تو خواهد آمد و خودش دلیل دوستی نزدیکش را در بهشت به تو خواهدگفت)...حضرت علی(ع) از محضرپیامبر مرخص شدند و به سمت خانه روانه گشتند که در راه با همان مرد مسیحی روبرو شدند...آن مرد خدمت حضرت عرض کردند(ای علی من مسلمان نیستم و اداب مسلمانی هم نمی دانم اما قلبن تو را بسیار دوست دارم و همیشه از دیدار شما شادمان می شوم)...

خوب..سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...امروز روز ولادت حضرت علی(ع)هست ...من این روز رو به همه شما و همه جهان تبریک میگم...امروز روز پدر هم هست...بچه ها با پدرهاتون دوست بشین...مطمئن باشین پدر میتونه بهترین دوست بچه هاش باشه...و همینطور پدرای عزیز روزتون مبارک و شماهم لطفا با بچه هاتون دوست باشین...خودتون بهتر می دونین که بهترین دوستای شما بچه های شما هستن....خیلی خوب...ادامه مطلب هم زدم...خیلی خوشحال میشم بخونین...

(((خوب...دوستانی که یوسف رو میشناسن یه خبری از آقایوسفمون براشون دارم که خودش گفت که بهتون بگم...بچه ها..هارد لپ تاپ یوسف خراب شده...کلا قاتی کرده نابود شده...الانم دود از لپ تاپش میزنه بیرون...میگه ایرور..بد سکتوری..میده..خوب..من نمیدونم بدسکتوری چیه ..فقط از اسمش معلومه مصیبتیه کلا...امیدوارم لپ تاپ یوسف درست بشه و هرروز پیام..خوب سکتوری بده...ایشالله کامپیوترای همتون از ایرور ..بدسکتوری ...در امان باشه...آمین..)))


ادامه مطلب

پنج شنبه 2 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
بانوی دو عالم2

به نام مادر

سلام بچه ها خداشاهده از ساعت 5بعدازظهر همینجوری وایسادم بربر به مانیتور نیگاه میکنم...باور کنید نمیدونم چی بنویسم...همش دارم به یه انسان بی همتا فکر میکنم که بزرگی ایشون چطور ذهنم رو متوقف کرده...دارم فکرمیکنم به اینکه همه پیامبران خدا معجزه دارن...مثل زنده کردن مرده ها ...یه عصا که تبدیل به اژدهامیشه...یا مثلا...زیبایی الهی و تعبیرخواب...یا مثلا همکلام بودن با خدا...همش دارم به بانویی فکر میکنم که پیغمبرخدا اونو ام ابیها یا مادرپدرش نامیده بود...همیشه همه جا...دخترابابایی هستن...و از پدرشون آرامش و احساس امنیت میگیرن...ولی اون چه دختری میتونه باشه که پیامبرخدا از ایشون آرامش مادرانه میگیره و اونو مادرخودش می نامه....اون دختر حضرت محمد(ص) هست...اون کسی هست که حتی حضرت جبرئیل(ع)برای ورود به حریم شخصی و خونه ایشون ازشون اجازه میگیره ...بچه ها امروز روز ولادت مادر همه بی مادرای دنیاس...اصلا از لحاظ معنوی مادر همس...بازم دارم به معجزه های پیامبران فکر میکنم....ولی بچه ها شاید به این موضوع فکر نکرده باشین....این بانوی بی همتا...مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) هستن...بچه ها این بانوی کامل بااینکه پیامبر نیستن ولی یه معجزه بزرگ دارن...معجزه ای که به نظر من بعد از قرآن بالاترین معجزه هستش....فک کنم متوجه شده باشین...حضرت امام حسین(ع) پسر ایشون هستن....یعنی بزرگترین اعجاز انسانی از طریق حضرت فاطمه(س) وارد دنیا شدن...و در دامان پرمهر ایشون بزرگ شدن....خوب...روز ولادت حضرت فاطمه(س) بر همه شیعیان دنیا مبارک....به امید روزی که الگوی همه دخترا و مادرای دنیا حضرت فاطمه(س) باشه...

(((خیلی خوب بچه ها...بازم سلام...تازه داشتم از سرماخوردگی خوب میشدم که دچار یه ویروس آنفولانزای خیلی قوی شدم...تا الان چهارتا آمپول زدنم با یه سروم....اصلا حالم خوب نیست....از تب انگار دارم آتیش میگیرم...فقط بخاطر اول حضرت فاطمه(س) بعد بخاطر شما که خیلی دوستون دارم آپ زدم...خیلی خوب...بهرحال ماکه بخیل نیستیم ویروسام باید نون بخورن دیگه....خوب...بچه ها ممکنه..احتمالا نتونم کامنتای دوستامو تایید کنم یا تایید میکنم ولی شاید نتونم جواب بدم...از الان شرمنده...فردا جواب میدم...راستی امروز وختی خواستم یکی از آمپولامو بزنم یه ترول اومد توی ذهنم که فردا نه پس فردا میزنم...خوب..ادامه مطلب زدم...قربون همتون)))


ادامه مطلب

چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:,

|
 
بانوی دو عالم

به نام مادر

 

جونم فدای بانویی که چادرش آتیش گرفت ..ولی از سرش نیفتاد..

یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:,

|
 
دشمن دیرین

ما را از شیطان نجات بده...همه ما را

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...این روایت رو که میخوام براتون تعریف کنم از طریق گفتاری بهم رسیده...شبیهشو هم جایی ندیدم ...یه عزیزی برام تعریف کرده....خیلی خوب...

روزی مولا علی(ع) از جایی رد میشد...چشمش به جوانی با نگاهی سنگین افتاد...مولاعلی بلافاصله آن جوان را شناخت...صورتش را به سمتی دیگر گرفت و به راهش ادامه داد...اما ان جوان به دنبال مولاعلی(ع) به راه افتاد....و او را رها نمیکرد...ایشان بدون اینکه به صورت جوان نگاه کند به او گفت(از من دور شو خدا تو را لعنت کند)...جوان به سخن آمد و چنین گفت(ای مولای متقیان و ای جانشین پیامبر...وقتی در بستر پیامبر به جای ایشان خوابیدی نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی با عمربن عبده ود ...جنگیدی باز هم نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی من شتر سرخ موی عایشه را گرفتم تا نیفتد تو سه پای شتر را قطع کردی باز شتر را رها نکردم تا اینکه شتر را با شمشیر دو دم کشتی و از دستم رها شد..و نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی دروازه قلعه خیبر را از جا کندی آن را سنگین کردم تا بر روی تو بیفتد اما آن را به گوشه ای انداختی و نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی بهترین فرزندانم را در آن صحرای سوزان کشتی با تو جنگیدم اما باز نتوانستم تو را شکست بدهم....)...مولاعلی(ع)..گفتند(ای ملعون آمده ای تا مرا گرفتار گناه غرور و خودپرستی بکنی؟؟..برو که تمام نقشه های شومت را میدانم و به دامهایی که می افکنی آگاهم)....شیطان دشمن دیرینه انسان خندید و گفت(نه ای مولای متقیان...آمده ام تا به تو بگویم ..من یک بار قلب تو را لرزاندم و گامهایت را سست کردم...روزی که دخترپیامبر خدا..مادر حسنین...همسرت فاطمه زهرا...را پشت در خانه خودش آتش به چادرش افکندم و میخ در پهلویش کردم...وقتی خبر واقعه به تو رسید قلبت لرزید ...گامهایت سست شد ..و ...آن روز شادترین روز زندگی من بود)...

خوب...این روایت رو من فقط شنیدم....جایی ندیدم نوشته باشه...بهرحال...من عقیده دارم که پیامبران و امامان و معصومین علیه سلام ما هیچوقت وفات نکردن...اعتقادی به مرگ اونها ندارم...بارها هم بخاطر این عقیده شخصی خودم مسخره شدم....ولی مهم نیست...فقط چون خدا اینجور میخاد که روزهای خاصی برای سالگرد وفات ایشون درنظر گرفته بشه من به روزهای وفات ایشون احترام میزارم...ولی به نظر من ایشون کاملا زنده هستند....از ماها هم زنده تر....


ادامه مطلب

دو شنبه 3 اسفند 1394برچسب:,

|
 
برادران دینی

به نام صاحب قرآن

(چند لحظه...باید مشورت کنیم..)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...ادامه مطلب نمیخواستم بزنم برای این پست ولی زدم..چون خیلی دوستون دارم....خیلی خوب...مامان آرین آریا ازشون خواسته بود واسه بردن سر مزارا برن یه قرآن بگیرن...خوب..اونموقشم من پیش اریا آرین بودم دم در...اصلنم شلوغ کاری نمیکردیم..اصلا...خیلی خوب...بعدش منم باشون رفتم..با دوچرخه هامون بودیم...خوب...راه افتادیم و رفتیم...آریا یه دونه مغازه بلد بود که مهر و جانماز و خلاصه ازینا میفروخت...حتما قران هم داشت...خیلی هم دور نبود...رفتیم...مغازه هم باز بود...رفتیم داخل و سلام کردیم...اونجا یه حس ارامش خوبی بود..اروم بود مغازه..جوری که مام اروم شدیم...بعدش اقاهه که فروشنده بود ازمون پرسید که چی می خواییم...بعدش ارین گفت که ..قران...بعدش پرسید(آقا قیمتش چنده؟؟)...اقاهم که ریش و تشکیلات و جامهر روی پیشونیش...گفت(هدیه منظورته؟)..آرین گفت(نه..قیمتش چنده..میخاییم بخریم)...بعد اقا گفت(قرآن فروشی نیست..هدیه میشه)...من گفتم(نه اقا ممنون ما پولشو میدیم)...آقا گفت(هدیه میکنیم دیگه)...بعدش اریا گفت(آقا مامانمون بهمون پول داده اگه با قران و همون پول برگردیم خونه خیلی دعوامون میکنه)..بعدش لحن اقا یه جوری اروم بود که مام خودبخود لحنمون آروم شده بود...بوی خوبی هم اونجا میومد...بعدش اقا خواست یه حرفی بزنه..من گفتم (آقا مگه شما مارو میشناسین که میخای بهمون هدیه بدین؟)..آقاهه گفت(آره..میشناسم شما برادرای دینی من هستین)...منم گفتم...(آهان پس اینطور...چه خوب)..باز آقاهه خواست یه چیزی بگه که گفتم...(چندلحظه..باید مشورت کنیم).....سه تامون رفتیم دم در...آریا گفت(یعنی چرا اقاهه میخاد قرآن به ما هدیه بده؟؟)...آرین گفت(بیایین بریم جای دیگه من به این اقاهه مشکوکم)..من درومدم گفتم(احمق جون...اینو که من دیدم از زنشم خجالت میکشه)...بعدش قرار گذاشتیم تا قرآن رو بهمون هدیه داد پول رو بندازیم روی میزشو فرار کنیم...بعدش رفتیم داخل...آریا گفت(آقا باشه قبوله هدیتونو قبول میکنیم)...بعدش اقا که یه لبخند خاصی میزد ازمون پرسید کدوم قرآن رو میخاییم مام یه دونه بزرگشو انتخاب کردیم...بعدش بهمون داد..بعدش گفت(هدیش میشه فلان هزار تومن)..واااااااااااااااااااااا...اگه هدیه پس چرا پول....بعدش پولو بهش داد اریا...بعدش من اگه حرفمو نزنم میترکم...ازش پرسیدم..(آقا شما بهمون گفتین هدیه ولی پول گرفتین)...بعد آقا که خودش ظاهرا منتظر همچین سوالی بود گفت(قرآن با همه کتابای دنیا فرق میکنه...چون درواقع نمیشه قیمت روش گذاشت برای احترام... فروشنده ها میگن..هدیش اینقد میشه..خریدار هم بهتره بپرسه هدیه قران چقد میشه)...ما هم یه چیز جدید یاد گرفتیم....خدامارو ببخشه چه فکرای مخوفی درمورد اقاهه کرده بودیم....خوب..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....


ادامه مطلب

جمعه 23 بهمن 1394برچسب:,

|
 
عشق با طعم خون

به نام خالق زیباترینها

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...نمیدونم میدونین یا نه...که...من عاشق و دلباخته نی نی جوجه ها هستم...یعنی اگه یه نی نی کوچولو رو ببینم کنترل خودمو از دست میدم...در برابرشون هم هیچ دفاع یا مقاومتی ندارم....چیکارکنم دوسشون دارم...خیلی خوب...یه همسایه داریم چندوخ پیش خدا بهش یه نی نی داد...یه آقاکوچولوی نازنازی...((علی))..اسمش گذاشتن...خیلی هم نازنازیه...وای خدااااااااا...کشته منو...به قتل رسوندتمه...خیلی خوب...یه بار منو زنعموجان رفته بودیم خونشون که علی رو ببینیم...همشم به اصرار من بود...خلاصه رفتیم...وختی دیدمش داشت گریه میکرد...کلی براش میمون بازی دراوردم تا ساکت شد....بعدش زنعموجان رفت توی اشپزخونه اینا تا به خانوم همسایه کمک کنه...منم با جوجه تنها بودم...ولی بچه ها..من بلدم با بچه ها چطور رفتار کنم...آخه خیلی بدن ظریف و حساسی دارن...ولی یه نیرویی توی بدن همه ادما هست که یه نوع قدرته..ربطی هم به جسم نداره...چینی زاپنی ها بهش میگن..نیروی((چی))...ماایرانیا بهش میگیم...((سنگینی))..مثلا میگیم یارو دستاش سنگینه...یعنی یه قدرت عجیبی داره....خوب...این نیرو توی بچه کوچولوها تا سه سالگی خیلی قویه...حالا چرا اینا رو گفتم...خوب...من داشتم برای علی کوچولو...ادا درمیاوردم..زبونمو میکشیدم طرفش اونم دستشو میاورد که زبونمو بگیره من زبونمو میبردم توی دهنم بعدش علی قش قش میخندید هی آب دهن پرت میکرد...جدی میگم...خوب...یه بارش زبونمو خیلی کشیدم بیرون براش ..ضرت..زد ربونمو گرفت...خیلی هم زور داشت...ناخوناشم مامانش نگرفته بود...نمیتونستم زبونمو نجات بدم...و همینطور نمیخاستم دستشو با دستم بکشم کنار..نمیشد صفت گرفته بود...با اون دردی که من تحمل میکردم اصلا مغزم کار نمیکرد..ولی میدونستم نباید کار احمقانه ای بکنم چون ممکن بود زبونم لال بچه صدمه ببینه...اون بچه بود عقل نداشت من چم شده بود....بی خیال....ادامه مطلب رو ولی باخیال...زبونم خونی شده بود...فقط منتظر بودم تا دستش لیز بخوره از زبونم ولی نمیشدکه...هی دادمیزدم (زبونمو ول کنننننن)...ولی فایده ای نداشت...زبونتونو بدین بیرون و با دهن باز زبون بیرون اومده سعی کنین بگین(زبونمو ول کن)...خنده دار میشه فقط...داشت زبونمو میکند...خیلی درد داشت...کوسه میگرفتم هنوز بهتر بود...نمیدونستم باید چیکار کنم...خون قورت میدادم...بالاخره مادرعلی اومد...دیدچی شده...فورا انگشت شصتشو گذاشت کف دست علی بعد با انگشت اشارش خیلی آروم به پشت دست علی جان فشار داد خیلی راحت دستش باز شد منم نجات پیدا کردم...خداروشکر...مادرعلی بهم گفت...(عزیزم چرا مارو صدانکردی؟)...چی بهش بگم خدا....صدام درنیومد مامان علی چطور شماروصداکنم؟؟...رفتم دهنمو شستم...زنعمو منو دید گف (چت شده دهنت پر خونه؟)...گفتمش(با علی دعوا کردم کتک خوردم)....زنعموگف(به این زودی علی گردن کلفتی میکنه؟؟)....هیچی دهنمو شستم ..و..ازونجاکه به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی....دوباره رفتم با علی همون بازی قبلی رو ادامه دادم....ولی اینبار ازش فاصله گرفتم.....چه زوری دارن این بچه ها...وای...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.....................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:,

|
 
تولد انسانیت مبارک

به نام خالق زیباترینها

سلام دوستان...تولد بهترین بنده خدا مبارک...تولد کسی که هنگام تولدش شیاطین از آسمان چهارم اخراج شدن مبارک...تولد کسی که هنگام تولدش طاق کسری پوکید مبارک...تولد کسی که زندگی سختی داشت و توی یتیمی بزرگ شد میارک...تولدکسی که از همون بچگی آثار نبوت توی وجودش نمایان بود مبارک....تولد کسی که هیچوقت بت نپرستید مبارک...تولد کسی که قبل از نبوتش عضو گروهی بود که به داد ستمدیدگان میرسیدن مبارک...تولد کسی که سخت ترین سختیها رو بخاطر امتش تحمل کرد مبارک...تولدکسی که حتی بخاطر انسانهای گمراه و اینکه چرا نمیخواستن خدا رو بپرستن گریه میکرد مبارک....تولد کسی که حضرت جبرئیل(ع)خادم خونشون بود مبارک....تولد کسی که در امانتداری خوشنامترین بود و حتی دشمنانش اونقد بهش اعتماد داشتن که چیزای مهمشونو پیشش به امانت میزاشتن مبارک....تولد مهربانترین انسان مبارک...تولد بهترین فرمانده جنگی مبارک....تولد استاد حضرت علی(ع)مبارک....تولد کسی که بخاطر رسالتش هیچوقت از هیچکس هیچی نخواست مبارک...تولد کسی که به بت پرستا گفت((اگر خورشید را دست راست من و ماه را دست چپ من بگذارند هرگز دست از رسالتم برنخواهم داشت مبارک))...تولد کسی که حتی خونخوارترین دشمنانش رو وقتی تسلیم میشدن موردعفو قرارمیداد مبارک...تولد کسیکه بزرگترین علم کائنات رو به شکل یک کتاب به دنیا داد مبارک...تولد کسیکه قرآن رو به دنیا داد مبارک....تولد زیبایی مبارک...تولد عشق مبارک...تولد انسانیت مبارک...تولد حضرت ختمی مرتبت حضرت محمدمصطفی صلی الله علیه و آله مبارک.....


ادامه مطلب

دو شنبه 7 دی 1394برچسب:,

|
 
بگذار همه بیایند

به نام خالق زیباترینها

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه دونه داستان دارم چندین بار از زبون عمو مش ناصرجونم شنیدم...ولی کاش بادقت بیشتری گوش میدادم تا بتونم بهتر براتون بگم...خوب...عمومش ناصرمیگه...زمانی که خواستن حرم امام رضا علیه سلام رو بسازن روی ساختن مرقد آسمونی ایشون یه حاج آقای خیلی زاهد و عابدی نظارت داشته...ایشون بااستفاده از دعاها و روشهای عرفانی که من نمیدونم چیه تونسته یه دعایی پیداکنه که جاسازیش کنه توی ساختمان در ورودی حرم آقا..تا این دذعای قدرتمند باعث بشه آدمهای گناهکار و بد نتونن وارد حرم بشن...خوب...این آقای عابدوزاهد به معماروبنای حرم مقدس میسپره قسمت در ورودی حرم رو نسازن تا خودش بیاد چون برای کاری باید ایشون به مسافرت میرفته...خوب...معمارقبول میکنه...تاکارمیرسه به ساختن اون قسمت در ورودی ...ولی آقای معمار به دستور حاج آقای عابدوزاهد کاررونیمه کاره رها میکنه تا ایشون بیان....شب میشه معمار خواب میبینه یه آقای نورانی میاد پیشش و بهش میگه ...فلانی برو و در ورودی رو بساز ....معمار از خواب بیدار میشه ولی دوباره میخوابه...باز هم همون آقای نورانی میاد و توی خواب بهش میگه فلانی پسر فلانی من بهت میگم برو همین الان در ورودی رو بساز...معمارمیگه...ولی آقا من دستور دارم نسازم تا فلانی بیاد ...ولی اون آقای نورانی میگه...من صاحب اونجا هستم بهت میگم برو و بسازش...معمار از خواب بیدارمیشه ولی باز دوباره میخوابه...بازهم برای بار سوم همون خواب رو میبینه...بلند میشه و برخلاف دستور حاج آقا میره و در ورودی رو میسازه....ساخت در به پایان میرسه...و حاج آقا از سفر میاد  و میبینه در ورودی ساخته شده خیلی عصبانی میشه و سرمعمار دادمیزنه ولی معمارجرئت نمیکنه خوابشو برای ایشون تعریف کنه....خوب...شب اینبار خود حاج آقا خواب همون آقای نورانی رو میبینه و اون آقای نورانی رو میشناسه...آقای نورانی بهش میگه...فلانی چرا سر یکی از عاشقان جدم رسول خدا داد زدی؟...حاج آقا میگه...جانم به فداتون آقا ..من یه دعایی نوشته بودم تا بزارمش توی قسمت در ورودی که آدمهای بد و گناهکار نتونن وارد حرم شما بشن ولی معمار زودتر از اومدن من اونجا رو درست کرد....آقای نورانی بهش میگه....فلانی..من سه بار رفتم و بهش گفتم که بره و اونجارو درست کنه...فلانی حرم من مال همس هرکسی چه گناهکار چه بیگناه چه پاک چه بدکار..همه میتونن پیش من بیان من جلوی هیچکس رو از وارد شدن به حرم خودم نمیگیرم....خوب...بچه ها اگه یه قسمتایی از داستان رو کم یا زیاد نوشتم و اسم شخصیتهای داستان رو ننوشتم چون با دقت به این حکایت عمومش ناصر گوش نکردم....اگه اشتباهی کردم اول خدا بعد آقاامام رضا بعد شما دوستای عزیزم منو ببخشین...خوب...ادامه مطلب عکس حرم زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم


ادامه مطلب

جمعه 20 آذر 1394برچسب:,

|
 
گریه عاشقان

به نام خالق زیباترینها

دیگران میگن..ما غصه میخوریم و خودمونو اذیت میکنیم واسه امام حسین...دیگران میگن ..خود امام حسین هم ازینکه شیعیان بخاطرش خودشونو اذیت میکنن راضی نیست...دیگران میگن..ما خودمونو با غم و غصه و گریه اذیت میکنیم...ولی دیگران فکر میکنن همه گریه ها گریه غم و غصه هستش...ولی اینجور نیست...به دیگران بگم شاید یادشون نباشه...به دیگران بگم که اونام بدونن...به دیگران بگم که اونام به معلوماتشون اضافه شه...به دیگران بگم که..گریه ما ...گریه عاشقان...هستش...اگه خودمونو برای امام حسین تیکه تیکه هم کنیم بازم کمه...به دیگران خیلی چیزا هست که میخوام بگم...ولی دیگران نمیخان گوش کنن...نمیتونن گوش کنن..میترسن گوش کنن.............................هانی هستم


ادامه مطلب

سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:,

|
 
یا باب الحوائج

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام بچه ها...نوشتن برای من از نفس کشیدن هم راحت تره ..ولی الان هرچی سعی میکنم نمیدونم چی و یا چطور بنویسم....اصلا ساده و خودمونی بگم...گیریم نعوذبالله نعوذبالله امام حسین امام نبودن نعوذبالله بگیم معصوم هم نبودن....یا بگیم ایشون نوه پیغمبرخدا هم نبودن...نعوذبالله بگیم ایشون پسرعلی و فاطمه هم نبودن....بگیم نعوذبالله حضرت عباس هم یه غریبه بوده هیچ نسبتی هم با امام حسین نداشته....بگیم نعوذبالله حضرت علی اکبر هم پسر ایشون و نتیجه حضرت محمد پیغمبرخدا نبودن....بقیه یارای باوفای امام حسین هم نعوذبالله فقط چندتا آدم جنگجوی جنگ طلب بودن نعوذبالله.......ولی.....ولی....اون بچه شیرخواره شیش ماهه رو چی بگیم....اون چه گناهی داشت....اون بچه بی شیر تشنه رو چی بگیم....مگه جنگیدن بلد بود...مگه شمشیر داشت.....آخه حیوون که حیوونه به بچه کوچیک حمله نمیکنه...مار که ماره به بچه کوچیک نیش نمیزنه....خر که خره به بچه کوچیک چفتک نمیزنه....آخه آدم چقد میتونه بلانسبت شما از حیوون پست تر باشه....اصلا یه کلام...شیطون که شیطونه بچه های کوچیک رو فریب نمیده...نمیترسونه....آخ حرمله..آخ حرمله...تو حرامزاده ترین حرامزاده تاریخی....اسم نحست زشت ترین فوحشه عالمه....نفرین ابدی بر تو باد...

راستی بچه ها من تا چهارشنبه مطلب نمینویسم تا چهار شنبه از دستم راحتین بعدش از روز چهارشنبه وبلاگ به حالت معمولی خودش برمیگرده...عزاداریاتون قبول..من رو هم دعا کنین...


ادامه مطلب

شنبه 2 آبان 1394برچسب:,

|
 
یه ذره مونده بود

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد شرط میبندم

هانی فرزند عروه از یاران پیامبر صلی الله به شمار میرود...ایشون از دوستداران علی علیه سلام هستند و در سه جنگ جمل صفین و نهروان شرکت داشته و شمشیر زده مثل چی...او از بزرگان دوران خودش هست یعنی وقتی میخاسته بره جایی چهارصد آدم زره پوش و هشتصد نفر پیاده همراهش بودن...ایشون بعد از مختار به مسلم بن عقیل پناه میده و اونو از عبیدالله زیاد پنهان میکنن...ولی یکی از جاسوسای عبیدالله لعنتی میفهمه مسلم پیش هانی بن عروه هستش و اونو لو میده...در ضمن وقتی عبیدالله میره عیادت هانی ...جناب هانی ابن عروه نقشه کشتن عبیدالله رو میکشه ولی جناب مسلم بن عقیل این رو خلاف جوانمردی میدونه....خلاصه...هانی بن عروه رو باکلک به قصر عبیدالله میبرن و اونو دستگیر میکنن و هانی به هیچ عنوان حاضر نمیشه جناب مسلم بن عقیل رو به زیاد تحویل بده...دمش گرم...بعد از یه مشاجره لفظی هانی شمشیر یکی از نگهبانا رو ازش میگیره ..غافلگیرش میکنه...بعد میخاد ابن زیاد رو بکشه که یکی دیگه از نگهبانا بهش فرصت اینکارو نمیده...یه ذره مونده بود...حیف شد...خلاصه...هانی دستگیر میشه...و زندانی بعدش افرادش میان که بریزن قصر زیاد رو روی سرش خراب کنن...که زیاد شریح قاضی احمق رو میفرسته و اونم دروغکی به افراد هانی میگه که هانی بن عروه حالش خوبه و خلاصه همه چی ارومه....بعدش هرچی به هانی اصرار میکنن که مسلم رو تحویل بده...عمرن زیر بار بره....خوب...میبرن که سرشو بزنن...وقتی جلادش یا همون رشیدکلبی بهش میگه گردنتو صاف کن سرتو بزنم به یارو میگه...من بهت کمک نمیکنم که منو راحت بکشی...بنازمش...بعدش... جلادش یه ضربه بهش میزنه با شمشیر زخمیش میکنه...ولی باز هانی قبول نمیکنه ولی با ضربه بعدی ایشون شهید میشه...ایشون در راه امام حسین خیلی اذیت میشه حتی زیاد با عصایی که داشته یه بار به سر و صورت هانی میزنه و اونو حسابی مجروح میکنه طوریکه عصا میشکنه ولی باز هانی حرف خودشو عوض نمیکنه...اصلا هرکی اسمش هانی باشه لجبازه و پوستش کلفته...یعنی هرکی اسمش هانی باشه سرش میره حرفش نمیره....روحت شاد هانی بن عروه...کلا ...لایک....و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:,

|
 
زعفر جنی

در پایان ..نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...نمیدونم شاید اسم جعفرجنی رو شنیده باشید که میگن یکی از یاران امام حسین بوده..ولی افتخار جنگ در رکاب ایشون رو پیدا نکرده...ولی براش خدا اجر شهادت در راه امام حسین رو نوشته...چون خواست بخاطر ایشون شهید بشه ولی خود حضرت اجازه نفرمودن...البته اسم جعفرجنی درواقع زعفر جنی هستش میگن خودش دوس داشته جعفر صداش کنن...چون اسم یکی از اهل بیت علیه سلام هستش...داستان پادشاه اجنه شدنه..زعفر جنی برمیگرده به جنگ مولاعلی علیه سلام با اجنه هایی که از دستور حضرت سلیمان در گذشته سرپیچی کرده بودن...حالا داستانش طولانیه...خلاصه جضرت علی بعد از کشتن گردن کلفتا و قلدرای اجنه پسر پادشاه اجنه به نام زعفر رو به پادشاهیه اونا قرار میده...تااینکه میگذره میگذره...یه روز وسط جشن عروسی زعفر ...ایشون دوتا جن گریان میبینه و دلیل گریه رو ازشون میپرسه..اونام میگن که ...پسرکسی که تورو به پادشاهی رسوند الان داره از آزادمردان دنیا یاری میطلبه...زعفر تاج شاهی رو میزنه زمین لباس جنگ میپوشه خودش با لشکرش سه سوت میرسن کربلا...زعفر میبینه ..وای ...خیلی از قافله عقب مونده وا....اخه قبل از اون جبرئیل و میکائیل و هزاران فرشته جنگجو و صدوبیست و چهار هزار پیغمبر خدا با چشمای اشکی منتظر اجازه امام حسین برای نفله کردن لشکر یزید عوضی هستن...زعفر هم میمونه که چیکار کنه..که امام حسین درحالیکه تک وتنها و بدنش پر از زخم و تیر و ایناس...((یاامام حسین))...رو به زعفر میکنه و بااشاره سر بهش میگه که..بیا...زعفر هم خودش تنهایی میره کنار حضرت...امام حسین میپرسن(پس تاحالاکجا بودی؟)زعفر میگه(جانم به فدات..مجلس عروسی داشتم تا شنیدم اومدم..حالا اجازه بده تا لشکر یزید رو باافرادم آتش بزنم)امام میفرماین(نه زعفر شمااونها رو میبینین ولی اونها شمارو نمیبینن..از مروت و مردانگی به دوره)..زعفر میگه(خودمونو ظاهر میکنیم شمشیرو سپرامونو میندازیم با چنگ و دندون تیکه پارشون میکنیم)...امام میفرماین(نه زعفر...من با خدامعامله کردم و خواست خدا داره اجرا میشه..ولی وفای شما جن و پری از وفای ادمها بیشتره)...زعفر برمیگرده..قصر خودش ..مادرش میبیندش میگه(زعفرپسرم جشن عروسیتو چرا رها کردی؟چرا داری گریه میکنی؟)زعفر جریان رو میگه...مادرش گریه وزاری میکنه و به سروصورت خودش میزنه میگه (برگرد و به پسر علی علیه سلام کمک کن حتی اگه به قیمت جهنمی شدنت بخاطر نافرمانی از دستور امام تموم بشه من اون دنیا جواب فاطمه زهرا رو چی بدم)اینبار زعفرو افرادش با مادرش برمیگردن کربلا ولی دیگه دیرشده بوده چون زعفر سرمبارک امام و یاران باوفاشو روی نیزه میبینه و....چی بگم خدا....میره خدمت امام سجاد علیه سلام و اجازه جهاد میخاد...امام سجادعلیه سلام میفرماین(زعفر ...وقت جهاد الان نیست ...الان خودتو افرادت درلباس غیب کنار شترها باشین و نزارین بچه ها از روی شترها بیفتن)....روایت داریم بارها لشکریان کثافت یزیدملعون خواستن بچه ها و اهل بیت امام رو از روی شترها بندازن ولی هیچکدوم اونا از روی شتر نیفتادن....خوب...من شنیدم زعفر حدود ده دوازده سال پیش به رحمت خدا رفته...روحش شاد...میگن...اون هرشب برای امام حسین عزاداری و گریه میکرده...جوری که دیگه به جای اشک از چشماش خون میومده....کاش مام یه کم ازین اجنه یاد بگیریم....خودمو میگم البته...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:,

|
 
فقط بخاطر مولا2

هر آنچه در زمین و آسمانهاست مالکش خداستعلیست بر همه عالم کلید باب نجات

به بابای فاطمه..پیغمبر خدا..صلوات...

عیدغدیرخم بر زمین و آسمانها مبارک...

جمعه 10 مهر 1394برچسب:,

|
 
شترهای پرنده

      مارا از شیطان نجات بده

سلام صاحابه زمین و آسمونا....خیلی برام سخته برات توضیح بدم...این چند مدت خیلی عذاب کشیدم ...از کسایی که اصلا هنوزم باورم نمیشه که همونان که یه روزایی برام بهترین بودن...تهمت شنیدم...توهین شنیدم...تحقیرکشیدم...آبرو که حرفشو نزن...میدونی خدا؟...اصلنش یه حرفایی شنیدم که روم نمیشه بهت بگم...خودت بهتر از همه میدونی...به قول فاز بالاها قضاوت شدم...یک متهم در برابر ده قاضی..حالا ده تا شاید کمتر ....قبول دارم بد حرف زدم...ولی خودت که بهتر میدونی...نمی تونم بیشتر مواقع خودمو کنترل کنم...یه کاری میکنم که اونلحظه به نظرم بهترین کاره ولی دو لحظه بعد میبینم تر زدم سلطنتی...میدونی خدا؟...همش سعی میکنم یه جورایی همه چی رو درست کنم...ولی انگار دارم با دیوار حرف میزنم...هیچی نمیفهمن...میفهمن ولی نمی فهمن...اصلا خدا توی ثابت کردن وجود خارجی داشتن خودم موندم....خودت که یادته یه بار یه دوستی بهم گفت..(تو یه برنامه کامپیوتری هستی که داری با من حرف میزنی)آخه من به اینا چی بگم؟...هان؟...اصلا من هنو بعضی چیزای جدول ضرب یادم میره.....عزیزی یه بار بهم گفت(تو یه موجود فضایی هستی که داری روی من تحقیق به عمل میاری)منم دمشو گرفتم یه کوچولو سربسرش گذاشتم..ولی آخه خداجون کجای من شبیه قورباقس....بهرحال...تا حالاکه هوای مارو داشتی ای ول داری....ازین به بعدشو دیگه من نمیکشم...خودت مثل همیشه یه کاریش بکن........زت زیاد..........هانی هستم......................مرسی

سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:,

|
 
فقط بخاطر مولا


سلام...میگن امروز روز شهادت مولاست....باشه...ولی بنظر من تمام ایمان ...کاملترین مرد...قرآن ناطق...هیچوقت نمیمیره...اون هنوز داره آدمای بد رو میفرسته جهنم....هنوز مواظب آدمای خوبه....هنوز به یتیمها سر میزنه....هنوز و همیشه............هانی هستم.................مرسی...

چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content